داستانک

خواب: قسمت اول

ظهر در حال سپری شدنه. ساعت 3 عصره. چرا های خونه خاموشه. بدون مهتابی و نور آبی، بدون صفحات براق گوشی ها و تبلت ها کامپیوتر ها. یک روز زمستونی بدون سرمای بیرون. خونه روشنه بدون نور مستقیمی. پرده های ضخیم جلوی اشعه های مستقیم خورشید رو گرفتن و سایه ای هم ایجاد نشده.
نگار توی آشپزخونه مشغول آماده کردن وسایل ناهار دیر هنگامه.کابینت به کابینت در ها باز میشن و از هر کابینتی ظرف متفاوتی سر و کلش پیدا میشه. فاطمه روی پیشخوان ام دی اف قهوه ای آشپزخونه نشسته از باباش تعریف میکنه. مرد میانسالی که وضعیت سلامت قابل قبولی داره و خیلی به فاطمه سخت نمیگیره ولی رضا داداش فاطمه همچنان با درخواست های همیشگی پولش حسابی اوقات بقیه رو تلخ کرده. گویا با دختری آشنا شده و پول زیادی براش خرج میکنه. هنوز دانشجو محسوب میشه و سربازی هم نرفته و مهارت خاصی هم نداره و وقتشو با چرخیدن با دختره و خرج پول های باباش پر میکنه. فاطمه هم میتونه برای ساعت ها تعریف کنه و مکالمات رو کلمه به کلمه نقل کنه. نگار هم مثل مادر فداکار خانواده همزمان با کار کردن به حرف های فاطمه گوش میده.
چندسالی هست که با نگار زندگی میکنم. با اینکه نه از یک پدر مادریم، نه زنم محسوب میشه و نه دوست دخترم، همیشه میتونیم با هم کنار بیایم. با اینکه همیشه گرم و خندون برخورد میکنه معمولا پسرا موفق نمیشن دلشو بدست بیارن و نگار هم مثل خواهر بزرگتر بهشون نگاه میکنه بدون اینکه چنین قصدی داشته باشه. از این نظر پای افراد جدید خیلی به جمعمون باز نمیشه و اگر هم باز بشه چندان تفاوتی توی زندگی و برخورد های ما ایجاد نمیشه.
نگار با رگ های بر آمده روی سطح دستش هیچ مشکلی با انجام دادن کار های روتین خونه نداره و منم نمیذارم اذیت بشه. تقریبا همه کار هارو با هم انجام میدیم و تقسیم کار ساده ای توی خونه وجود داره. علاوه بر این، توی چند سالی که از خانواده هامون مستقل زندگی میکنیم و این خونه نقلی یک خوابه رو اجاره کردیم همیشه سهم خودشو پرداخت میکنه و به نظر راضی هم هست. از روزی که باباش از روی بی حوصلگی کلی کاغذ رو دور ریخته بود و نگار فهمیده بود طراحی های دوران دانشگاهش هم که براش باارزش بودن هم قاطی اون کاغذ ها بوده تصمیم گرفته بود دیگه توی اون خونه زندگی نکنه. اون کاغذ ها براش یادآور دوران طلایی زندگیش و خاطراتش با دانیال بودن.
خونه ما یک آشپزخونه با پنجره بزرگ نورگیر داره و روبروی این پنجره رو به سمت هال دیواری نداره و فقط یک اوپن نسبتا بزرگ دوتا فضارو جدا میکنه. کنار آشپزخونه هم یک اتاق 12 متری وجود داره که دو نفری ازش استفاده میکنیم و بیشتر برای نگهداری لباس هامون و وسایل اضافی ازش استفاده میکنیم و چون به حمام نزدیکه مستقیما بعد دوش گرفتن میپریم توی برای لباس پوشیدن و خشک کردن مو ها. یک میز برای آرایش و این چیز های نگار هم وجود داره و یک تخت یک نفره که گاهی من روش میخوابم و گاهی نگار. بیشتر پاتوق تنهایی ها و بی حالیامونه. دوست داشتیم این تخت رو کنار پریز برق بذاریم که تصوراتمون راجب اون تخت رویایی که کنار پریزه رو عمل کرده باشیم.
مسعود و عماد توی حال نشستن روی مبل دو نفرمون و مشغول گپ زدنن. جلوی پاشون روی زمین سینا مشغول تخمه خوردن و غر زدن راجب ناهاره. سینا با اینکه همسن خودمونه، پسرک شر گروهمونه. مسئول معرفی تفریحات جدید مثل ماری و مشروب های خارجی و ارائه دهنده تصاویر رویایی از کشور های دیگست. به خودم قول دادم که هیچوقت از ایران بیرون نرم نگر اینکه جونم در خطر باشه و اونقدر هم برای کسی آزاری ندارم که موندنم برام خطرناک باشه.
عماد و فاطمه یک سالی هست که با هم صمیمی شدن و همیشه با هم میچرخن. عماد طی یک داستان پر فراز و نشیب و از طریق مسعود که اون زمان همکلاسیش بود با فاطمه آشنا شد و با اینکه نمیدونم چطور کسی میتونه فاطمه رو توی یک رابطه تحمل کن با هم خوب به نظر میان.
محمد دوست سابقم منو با مسعود آشنا کرد که پسر داییش بود. با اینکه مدت هاست از محمد خبر نداریم و توی کارمون با مسعود شکست بزرگی خوردیم ولی تونستیم با هم رفیق بمونیم و رفتار های مزخرفمون برای هم عادی شده.
مسعود سراغ کارمندی رفته و روحیاتش ملایم شده ولی من هیچوقت نتونستم خودمو متقاعد کنم که هفت صبح بیدار بشم و برم توی یک چهاردیواری برای دیگران کار کنم. هنوز بهم میگن بیگ هیپی و منم درک میکنم چرا بهم میگن هیپی ولی خب هنوز بخشی از وجودم داره مقاومت میکنه به تن دادن برای زندگی عادی مثل بقیه مردم. موهای کنار سرم که سفید شدن در راه همین اعتقادات بی پایه ولی موندگارم اینجوری شدن و نمیخوام شرمندشون بشم.
چند هفته ایه که مسعود یک دختر لاغر قد بلند رو با خودش میاره توی جمعمون که نمیدونم اسمش سیمین بود ثریا بود سارا بود یا همچین چیزی. خودشو به بحث ها علاقمند نشون میده و الکی میگه آره آره. خوشم نمیاد ازش. خصلت بدی نمیبینم توش که بگم شر میشه ولی حس خوبی هم بهش ندارم. شبیه آدم های سطحی و دنبال تجربه های جدیده. نگار ولی مثل همون نگار همیشگی باهاش با مجبت برخورد میکنه و فاطمه اصلا به وجود این دختره اهمیتی نمیده. دختره جوری روی لبه مبل کنار مسعود نشسته که آدمو یاد گربه های لوس میندازه که دنبال نوازشن و مسعود بی دقت به صحبت هاش راجب بیت کوین و حباب قیمتش با عماد صحبت میکنه. عماد با حوصلست ولی حرف هاش چیزاییه که توی مجلات و وبسایت ها خونده و حفظ کرده و فقط تایید شدن توسط مسعود رو میخواد.
خوشم نمیاد ازین بحث ها. دوست دارم آدما راجب چیزایی حرف بزنن که اینقدر تاثیرش روشون قوی باشه که اخبار رو فراموش کنن.
برمیگردم توی اتاق. خطی به تیزی چاقو از لابلای پرده های اتاق روی دیوار افتاده از نور افتاب. مهسا چهارزانو وسط تخت نشسته و تکیه داده به دیوار و کارش با پاک کردن لاک های دستش تموم شده و داره نگاه میکنه که لکه ای باقی نمونده باشه. از نوک پاش که معلومه به نظر میرسه هنوز همون لاک شکلاتی تیره همیشگی رو داره. از دیشب که بهم گفت کارش با خوندن انسان زیادی انسانی نیچه تموم شده یه آرامش خاصی داره. انگار خط به خط کتاب داره از جلوی چشمش رد میشه و جملات رو مرور میکنه.
با دیدن من که وارد اتاق شدم نگاهم میکنه جوری که انگار میخواد بگه “تو که نرفته برگشتی!” کنارش روی لبه تخت میشینم و نگاهش میکنم. دوباره نگاهم میکنه و میگه: هومم؟!
میچرخم و چهارزانو میشینم روی تخت و اونم میچرخه روبروم. لعنت بهش، هر موقع توی این تخت اینجوری میشینم نمیتونه با وزنم کنار بیاد و احساس میکنم تا هسته زمین قراره فرو برم. یه خنده کوتاه احمقانه ای میکنم و نگاهم میوفته به ابرو هاش پُرِش. یه قهوه ای تیره دوست داشتنی آرام بخش.
کف دستامو میارم بالا روبروش میگیرم و با سرم بهش اشاره میکنم که اونم همین کارو کنه. کف دستاش رو میذاره روی کف دستام. نگاهم به دستاشه. چند دقیقه ای ساکت میشینم و به ناخن هاش نگاه میکنم. یاد اولین دفعه ای میوفتم که دیدمش. خیلی وقت نیست از اون موقع، سه چهار ماهی میشه.
– صدرا؟ روبراهی؟
– آره عزیزم. چرا نباشم. اونم وقتی اینجایی.
– باز داری عجیب میشی ها!
– من از همون اول کی عادی بودم آخه؟
– اوره، راستم میگی.
– مهسا، به نظرم ریدی با این سلیقت.
– بازم صدرا؟ بازم اینو گفتی؟
– به فکر خودتم من…

نگار از توی آشپزخونه هممون رو صدا میزنه. هنوز وقت مناسب گفتنش نیست انگار. مهسا هنوز در کمال آرامش دستاشو روی دستام نگه داشته. میرم سمت صورتش و گونه اش رو میبوسم.

– پاشو بریم یچیزی بخوریم!
– صدرا؟
– جونم عزیزم؟
– بهم بگو.
– میگم بهت.

بلند میشیم میریم سمت آشپزخونه. فرزانه هم سیگارشو خاموش میکنه، پنجره رو میبنده و میاد سمتمون…

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊

دیدگاه ها

  1. مریم

    آخرش آدمو یاد فیلمای اصغر فرهادی میندازه که 😐 پایان باز آخه؟! ولی بازم محشر بود اینقدر جزئیاتو باحال و دقیق گفته بودی انگار داشتم تو اون خونه و لا به لای آدماش قدم میزدم! بازم دمت گرم رفیق…

  2. مریم

    اوه اوه قسمت اول داستان بود مثل اینکه!!! پس منتظر پایان خفنش میمونم ??

  3. مبینا

    مثل همیشه عالی?

  4. ...

    اول اینک چن تا غلط املایی داشت.بعدم اولاش خیلی و اورده بودی،این باعث میشه داستان درست تو ذهن شکل نگیره.در کل میتونه جالب باشه

    1. ناشناس

      فاطمه رضاداداش