داستانک

رویا: قسمت دوم

میدونید، اصلا کنار نمیام با نقش زمان توی رابطه ها. ممکنه کسی رو سال ها بشناسیم و رابطمون باهاش تموم بشه بابت کار احمقانه ای که میکنه یا حرف احمقانه ای که میزنه. ممکنه بعد از سال ها بودن با کسی کاری کنیم و طرف مقابلمون بهش بر بخوره، ممکنه این کار باعث تموم شدن روابط بشه. من همیشه به چهارچوب های فکری آدم ها و ریشه های افکارشون معتقد بودم. گاهی میشه با نادیده گرفتن یک رفتار خیلی کوچیک به روابط ادامه داد. میشه به طور پیوسته ای نادیده گرفت و در نقطه ای ناگهان این حجم نادیده گرفته شده هارو دید.

خیلی از آدم ها ملاک های متفاوتی دارن، ملاک هایی که با تفکرات من سازگار نیستن. میبینم آدم هایی رو که با هم لحظه ای خوشحالن و لحظه ای سر هم داد میکشن. میبینمشون که چطور انتخاب کردن که نادیده بگیرن خیلی از حرف هارو، خیلی از کار هارو و خیلی از تفکرات اون شخص دیگه رو ولی وقتی کار به جای باریک میرسه، تمام چیز هایی رو که به خودشون فشار آوردن که نبینن رو توی هوای اطراف فریاد میزنن. گریه میکنن و میگن تو با فلانی حرف زدی و هیچی بهت نگفتم، فلان کارو کردی، هر روز فلان وضعیت بوده و من هیچوقت به روی خودم نیاوردم. من اما هیچوقت نتونستم اینطور باشم و به نظرم کسایی که میتونن اینقدر حرف هاشون رو نزنن یا احمقن و یا خیلی باهوش، که من هیچوقت نه اینقدر باهوش بودم و نه اینقدر احمق.

از تک تک رابطه های کوتاهم یاد گرفتم که توی رابطه بعدی چه کنم و طرفم رو بر چه اساس انتخاب کنم. درس هایی که گویا تمومی ندارن، چون انواع آدم ها بی نهایته. گاهی به خودم میگم سراغ آدم های مذهبی نباید برم، سراغ آدم های پر سر و صدا نباید برم، سراغ کسایی باید برم که هنری دارن، کسایی که هدفی دارن و باید کسی رو پیدا کنم که خیلی افکار بزرگتری از فکر کردن به من داشته باشه. شاید برای همینه که هیچوقت از کسایی که از من خیلی خوششون اومده خوشم نیومده. مهسا، حاصل تمام این چیز هایی بود که توی روابط قبلی یاد گرفته بودم. با وجود سه ماه رابطه همچنان پر از اتفاق بود، پر از سکوت های پر سر و صدا بود و پر از زندگی.

– بازم مثل همیشه غذای آشغال؟
– فرزانه، خودت میدونی اینجا همیشه غذا ها آشغاله.
– حیف این رامین گوساله امروز منو پیچوند وگرنه…
– بشین آشغالمونو بخوریم دختر.
– صدرا خفه شو تو ام…

نگار تقریبا دیگه صدا های فرزانه رو نمیشنید. از همون اول هم حس خوبی بهش نداشت. همیشه میگفت این دختر احمق همیشه یه دردسری درست میکنه. من ولی همیشه مقاومت می کردم. چالش وجودش هر روز برامون فرق میکرد، مثل یک کیسه بُکس بود که وقتی از کنارش رد میشدی اون به تو مشت میزد و تمرین تو این بود که بتونی مشت هاشو تحمل کنی تا قوی تر بشی. گاهی هممون دوست داشتیم چند روزی توی اتاق بندازیمش و حبسش کنیم و ببینیم روحیاتش ملایم تر میشه یا نه، ولی خب خونه ما یک اتاق داشت و اون هم وسایل مورد علاقه نگار توش بود.
فرزانه مثل یک دختر بچه سرتق بود که توی دانشگاه باهاش آشنا شده بودم. به شیوه های مختلفی سعی کرده بودم چیزی از فلسفه، هنر، علم یا حتی روابط آدم ها بهش نشون بدم که براش جذاب باشه ولی هر بار به یک دختر بچه پر سر و صدای لوس می رسیدم. کتاب، فیلم، نمایشگاه ها، حرف های خودمونی، داستان ها، فضاسازی ها، تهدید و هرچیزی که فکرش رو بکنید رو امتحان کردم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم. آخرین تلاشم برای مجبور کردنش به فکر کردن کادو تولد 26 سالگیش بود. یک کتاب براش خریدم که خودم هیچ علاقه ای به خوندنش نداشتم ولی میدونستم این روز های حسابی توی بازار طرفدار داره و مخاطبین اصلیش دخترای هم سن و سال فرزانه هستن. توی صفحه اول کتاب براش یک تیکه کاغذ گذاشته بودم که توش نوشته بودم: این زندگی تموم چیزی بود که میخوای؟

سیمین میره کمک نگار و کم کم با کمک فاطمه بساط سفره رو آماده میکنن. فاطمه مثل زن های تازه عروس عماد رو با علامت سرش به نشستن دور سفره دعوت میکنه و عماد هم با همین لحن مجلسیش به مسعود میگه:
– کم کم پاشیم بریم سر سفره دیگه…
– بریم عماد جان.
– به به، نگار چیکار کردی!
فاطمه حالت مسخره ای به عماد نگاه میکنه. ازون نگاه هایی که میگه “برو عمتو مسخره کن.”
مسعود به سفره ملحق میشه و سیمین هم کنارش خودشو میچسبونه بهش.
فرزانه رفته گوشیش رو روی شارژ میذاره و مثل همیشه چند پیامی هم رد و بدل میکنه. مشخصه که کسی رو داره منتظر میذاره. آدم هایی که فرزانه براشون اشتباهه و آدم های اشتباهی که معمولا با فرزانه سازگار ترن و موندگار تر میشن. فکر کنم رامین هم از همین آدم ها باشه و خوشحالم توی جمعمون نیست.
نگار آروم آروم لقمه های کوچیک میگیره و مشغول خودن غذاشه و صداش در نمیاد. مثل مادر ها زیرچشمی مراقبه که همه چیزی گیرشون بیاد.
– سینا، پاشو بیا یه لقمه بخور.
– گشنم نیست. تخمه میخورم بعد میرم یه کبابی چیزی میزنم.
فرزانه با شنیدن صدای کباب دوباره توجهشون به سمت ما جلب میشه:
– خب پاشو الان برو دیگه، منم میام.
– مهمون تو؟
– خفه شو بابا.
– نمیری بابا، اینقدر اینارو تیغ میزنی بذار یچی هم به ما برسه!
– میری یا نمیری بالاخره عنتر؟
– باشه بابا. برو بپوش.
– چیزی ندارم، بریم.
– برو یچی بکش رو کَلَت بابا شر میشه.
– خب، بیا بریم دیگه گشنمه. نمیخورم دیگه ازین چیزا.
– برو کاپشن منو وردار سوییچم تو جیبشه.
– کاپشنت کدوم گوریه؟
– ولش کن برش میدارم.
دو نفری با خداحافظی های الکی و بدون منتظر جواب بودن پا میشن و میرن بیرون و میبینم که آخرین پوست تخمه سینا روی زمین میوفته.
مطمئنم که نگار تمام این مکالمه رو شنیده ولی همیشه همینجوریه، به روی خودش نمیاره. نه از اون مدلی که بعدا حرفشونو بزنه. انگار تمام این حرف ها توی وجودش حل میشه و هیچکس نمیتونه ناراحتش کنه.
مهسا گوشه دیوار وایستاده و صداش در نمیاد، به نظر تو فکر میاد. صداش میکنم:
– مهسا، دختر بیا اینجا بشین یه غذایی بخوریم، از صبح هیچی نخوردی.
– میل ندارم صدرا، دلم چای میخواد.
– دختر جان میمیری تو، بیا دیگه.
– بذار یه چایی بریزم میام پیشتون.
نگار بلند میشه و میره توی آشپزخونه پیش مهسا. بعد چند ثانیه صدای مهسا بلند میشه: وای دلمه!
توی خونه ما فست فود اوقاتی که خودم و نگار با همیم دلمه هاییه که مامانش براش میاره یا به نجمه خواهر نگار میده که براش بیاره. نزدیک صد تا دلمه که به صورت جمع و جوری لوله ای پیچیده شدن به لطف مامان نگار همیشه توی فریزمون هست.
– برو خوشگلم. برو بشین پیش صدرا من الان برات میارم ازینا.
– مگه تو هوای منو داشته باشی.
– خجالت بکش صدرا، این دختر کم هواتو داره؟
– خب به خودش نمیگه من دلم براش تنگ میشه سر سفره؟
فاطمه یه خنده مسخره بواشکی میکنه که خنده مسعود رو هم در میاره. مسعود میگه: اوسکول… مسعود همیشه جدی تر از من بود و کار محور تر. با دنیای واقعی بهتر کنار میومد، پول بیشتری در میاورد و تعهد کافی رو برای کار های اداری داشت.
تمام مدت عماد آروم آروم و بی وقفه مشغول خوردن غذاشه و مشخصه داره از فرصت استفاده میکنه که بیشتر کوفتش کنه. سیمین هم مثل یک مرغ گردنش هی به سمت ماها میچرخه و جمله هامونو گوش میده و لب به غذاش نزده.

بعد از تموم شدن غذا با مهسا سفره رو جمع میکنیم. نگار خیلی اصرار داره این کارارو خودش بکنه ولی مجبورش میکنم بشینه. به طرز عجیبی انجام دادن کار های خونه رو دوست دارم. با اینکه خیلی تنبلم ولی ظرف شستن و تمیز کرده سفره و جارو برقی کشیدن رو دوست دارم.
عماد و فاطمه خودشون رو کنار کشیدن و پچ پچ میکنن راجب دعوت های خانوادگیشون. گمون میکنم تازگی روابط خانوادگی رو وارد روابط خودشون کردن و دارن رسمی تر جلو تر میرن. مطمئنم ایده اولیه از فاطمه بوده و عماد هم که خوشحاله از این بابت. باباش وضع بدی نداره و به لطف زنش، مامان عماد، و روابط خوب خانوادگیش چندین ساله شغل خوبی داره و عماد چندان نگرانی از بابت پول نداره. خودش هم با اینکه اهل کار نیست ظاهر خوبی داره، از سر فاطمه هم زیادیه.

دوباره سر و صدای همسایه های پایینی بلند شده. انگار باز هم دعوا کردن. داستان دعواشون طولانیه. چند هفته پیش برای شام دوتاشونو دعوت کردم اینجا. نگار هم بود ولی روز کسل کننده ای داشتم اون روز و وقت زیاد داشتم که شامو خودم درست کنم. آدما وقتی غذا اطرافشونه ملایم تر میشن. اولاش ساکت بودن و حرفی نمیزدن ولی خیلی زود صحبت باز شد و رسید به این که شرمنده ان بابت اینکه سر و صدا زیادی میکنن و همش دعوا میکنن. با دوتاشون رابطه نسبتا خوبی دارم. سعی کردم بهشون از تجربیات خودم بگم و اینکه از چه راه هایی میتونن برای بهتر شدن رابطشون استفاده کنن. دختره که به نظر کمتر از 25 سالشه به نظر یک اعتماد نسبی بهم پیدا کرده بود و پسره که به نظرم دردسر ها زیر سر خودشه اهل ظاهر و کلاس گذاشتن بود و سعی میکردم جدیت خودشو نگه داره. بهشون گفتم اگر مشکلی داشتن و کمکی نیاز داشتن خوشحال میشیم من و نگار که کمکشون کنیم.

تمام مدت مهسا رو زیر نظر دارم. ده ها بار دیدمش حین انجام این کار ها، خم و راست شدن سر سفره، شستن میوه، برداشتن لیوان ها از کابینت هایی که قد نگار بهشون نمیرسه و کار هایی که شاید بقیه براشون حوصله سر بر باشه نگاه کردن بهشون. احساس میکنم این دختر هیچ چروکی نداره. احساس میکنی یه مجسمه تراش اسکلتش رو طراحی کرده، یک هنرمند فرانسوی ظاهرش رو طراحی کرده و با الگو گرفتن از اسب های نسکافه ای و طلایی یه رنگ گرم بهش زده و فاصله بین اسکلت و پوسته روییش رو با سیمان پر کردن. احساس میکنم حتی وقتی چهارزانو میشینه و سرشو خم میکنه باز هم خطی بین لایه های شکمش نمیوفته، برعکس من که حتی وقتی سر پا وایستادم میشه یه اسب آبی رو بین طبقه های شکمم مخفی کرد. هیچوقت نفهمیدم چرا این دختر با من صمیمی شده، با من مونده و این لحظه هم تحملم میکنه. این معذبم میکنه، هر وقت جواب سوالی رو نمیفهمم همینطور متشنج و بیمناک میشم. به خودم قول دادم تا وقتی هست و دارمش، حتی اگر یک توهم باشه دوستش داشته باشم، هرچند کوتاه.

بعد از جمع کردن سفره نگار نشسته بود و درگیر صحبت با دوستاش بود و سرش تو گوشیش بود و همچنان سعی میکرد حواسش به بچه ها باشه. دوستاش صمیمی بودن و نگار خیلی دوستشون داشت و تقریبا همشونو میشناختم. با اینکه نگار همیشه برای خودش زندگی می کرد دوست داشتن هاش طوری بود که انگار ذره ای از خودخواهی درش نبود. عماد و فاطمه کم کم آماده رفتن می شدن به نظر. عماد که بدش نمیومد بمونه همچنان به اصرار های واضح فاطمه کم کم بلند شد و با خداحافظی و خیلی زحمت دادیم گفتن های رسمیش به سمت در میرفت و فاطمه هم با نگار مشغول قربون صدقه رفتن بود و نگار هم تا دم درب همراهیشون کرد. من و مهسا مشغول شستن و خشک کردن ظرف ها بودیم و با صدای بلند ازشون خداحافظی کردیم.

کارمون که تموم شد و به جمع برگشتیم سیمین کنار مسعود لم داده بود و با هم میگفتن و میخندیدن.
– مسعود؟
– جان داداش؟
– یه لحظه میای صحبت کنیم؟
– جانم؟
مسعود رو کشوندمش توی اتاق تا حرف های نسبتا جدی تری باهاش بزنم:
– مسعود، ساعت نزدیک دوازده شده. شرمنده بد موقع دارم مطرحش میکنم.
– نه بابا راحت باش.
– ببین، این پسره، میرزایی…
– خب خب.
– من نمیرسم کارشو تموم کنم. میتونی بسپاریش به یکی از بچه های شرکت یا خودت زحمتشو بکشی؟
– چطور داداش؟ کار بهتری رسیده؟
– نه بابا، یکم وضعیتم پیچیده شده. یکم استراحت لازم دارم.
– هرطور تو بگی داداش. پیش پرداخت ازش گرفتی؟
– آره عزیزم ولی قیمت کل کارو باهاش کم حساب کردم. تو قیمت به من بده خودم باهات حساب میکنم.
– این چه حرفیه داداش، حق داری به گردنم.
– خب خب شنیدیم تعارفاتو. من تا فردا کل اطلاعات کارشو و کارایی که تموم کردم و پول تمام پروژه رو برات میریزم.
– پول کلشو گرفتی؟
– نه، ولی کار که تموم شد و گرفتی بریزش برا نگار بهش بدهکارم. ولی قبلش چیزی بهش نگو. اوکی؟
– مشکوک میزنی صدرا.
– برو بابا. پس روت حساب کنم؟
– آره داداش حله.

برگشتیم سراغ اتاق اصلی. مهسا مشغول شناختن سیمین بود. این کارش منو یاد چندین سال پیش خودم مینداخت مثل زمانی که تازه با نگار آشنا شده بودم. اولین سوالم از نگار این بود که قبل از خواب به چی فکر میکنه. هنوز جوابشو یادمه. میگفت پدربزرگش تازه مرده و شبا قبل خواب حسابی گریه میکنه. پرسیدم مگه گریه کردن برا مرده ها فایده ای داره؟ گفت برای خودش گریه میکنه که چند سال دیگه خودشم میمیره و هنوز خوشحال نیست. با اومدنمون سیمین حواسش رفت سراغ مسعود:

– مسعودی، بریم؟ داره کم کم دیرم میشه فردا باید بریم سر کار.
– باشه عزیزم. بریم.
– نگار ممنون بابت همه چیز. صدرا داداش کاری با من نداری؟
– زنده باشی پسر. حواست به کار فردا باشه خب؟
– رسیدم شرکت اولین کاری که میکنم همینه.
– دمت گرم.

یکی از خصلت های خوب مسعود که دوست دارم اینه که پر سر و صدا نیست، زیاد هم حرف نمیزنه. درسته دلیلش با من یکی نیست ولی کمتر از بقیه عذاب آورده وجودش اطرافم.
مهسا و سیمین همو بغل کردن و نگار به دست دادن با سیمین راضی تر بود. مهسا لپ مسعود رو کشید و گفت: مراقب دخترمون باشی ها!
لبخندی به دوتاشون زدم و ته دلم خوشحال بودم از دیدن چنین صحنه ای.
آهسته و بی صدا رفتن و ما سه تا موندیم. نگار رفته بود مسواک بزنه. من همچنان آشوب بودم. احساسی رو داشتم که کنار آدم های بدنساز و پولدار دارم. یک ناراحتی عمومی داشتم و احتمال میدادم علتش حرفی بود که میخواستم به مهسا بزنم و تصاویری بود که از چند ثانیه بعدش توی ذهنم شکل می گرفت.
روی مبل افتاده بودم دوتا دستمو پشت سرم قلاب کرده بودم. مهسا حین خمیازه کشیدن کمرشو برای رفع خستگی تابی داد کشیده شدن بافت گشاد خاکستریشو روی پوستش حس کردم. بودنش توی اون محیط، بودنش توی اون لحظه و اون آرامش اون لحظات تمام چیزی بود که همیشه میخواستم و چندان تلاشی هم براش نکرده بودم و الان بهش رسیده بودم.
لباسی که روی پوستی کشیده میشه پدیده خاصی نیست، عموما پدیده خارق العاده جذابی هم نیست ولی اون شخص، فکرای اون شخص همه بازی رو عوض میکنه. مثل نقاشی های سیاه و سفید و بی چهره ای که با شخصیت ها، فکر ها و تجربه هاشون رنگ میشن. زنجیره ای از هزاران اتفاق و ساعت زندگی کردن دست به دست هم دادن تا این شرایط پیش بیاد و این نهایت رضایت من بود.

مهسا اومد و نشست روی پام، دستامو آوردم پایین و دستاشو حلقه کرد دور گردنم. خیلی آروم بهم نزدیک شد و روی لپمو یک بوس خیلی آروم کرد. شروع کرده بود به فرستادن موهام پشت گوشم. خودم همیشه موهامو میدادم پشت گوشام که توی صورتم نباشن ولی وقتی مهسا این کارو میکرد مثل یک حرکت ظریف و تمرین شده بود که یه عده باید براش نقد مینوشتن. خیلی آروم توی گوشم گفت: دوستت دارم.

– منم دوستت دارم رنگ زندگیم.
– وای صدرا!
– مهسا، باید یچیزی بهت بگم. برام سخته ولی هرچقدر بیشتر طول بکشه سخت تر میشه، هر ثانیه لعنتی سخت تر میشه.
– خب بگو!

چند ثانیه ای چشمامو بستم. میتونستم حس کشیده شدن خون روی دیواره های رگ هامو با فشار خون پشتش حس کنم. احساس میکردم نوک انگشتام یخ کرده بودن:

– باید تمومش کنیم.
– چی؟ چیو تمومش کنیم؟
– این رابطه رو.

خیلی سریع بدنشو ازم دور کرد.

– چرا صدرا؟ چرا اینقدر یهویی؟
– اینجوری بهتره باور کن.
– صدرا من دوستت دارم، توام دوستم داری. نداری؟
– دوستت دارم، اونقدر دوستت دارم که تصور ایجاد شدندش توی این مدت ممکن نیست.
– پس چرا؟ صدرا شوخی نکن. همه چیز داره خوب پیش میره.
– مهسا، لازمه که جدا بشیم. موندنمون دردناکه و من اینو نمیخوام. نمیخوام بجنگم مهسا.
– با کی بجنگی؟ یا چی بجنگی؟ چیزی نیست برای جنگیدن، هرچی هم باشه من هستم. بذار با هم درستش کنیم.
– به من گوش بده، من توی کار خودم موندم. خودم نمیتونم از پس چیزی بر بیام و واقعا هم نمیخوام، نمیخوام با من باشی، خب؟ من یه خودخواه عوضیم، به همه گفتم به تو هم گفتم، الان هم دارم نشونش میدم. نمیخوام با من باشی.

سرشو گذاشته بود روی سینم و اشک هاشو حس می کردم روی پوستم با خیس شدن لباسم.

– باورم نمیشه… باورم نمیشه…
– دختر، دوستت دارم… از روی اول تا بعد این…

مهسا بلند شد و بدو بدو به سمت درب رفت، درب رو کمی محکم تر از قبل بست. میتونستم صدای گریه هاشو موقع کفش پوشیدنش بشنوم. همزمان با رفتنش نگار هم از دستشویی اومده بود بیرون و مسواکش تموم شده بود.

– این دختر کوش؟

همزمان با اینکه میخاستم حرفی نزنم، حس میکردم شعله ور شدم و با اندوهی ترش گفتم: رفت.

– بی خداحافطی؟

با شنیدن صدای پا از توی پله ها رفت درب رو باز کرد و صدا زد: مهسا! مهسا عزیزم؟!

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊

دیدگاه ها

  1. عفی

    خیلی شخصیتای داستانت زیادن آدم گیج میشه!

  2. نفیسه

    خیلی قابل لمس بود و منو برای چند دقیقه از افکارم جدا کرد و کاملا بردم تو داستان:)) به شکل ساده بیان کرده بودی اما کلی حرف توش بود و من لذت بردم :))) بیشتر بنویس من مشتاقم که بخونم*-*

  3. عمو کامی

    توصیف ها مثل همیشه خوب
    حرفها قابل تامل
    اما ی نکته اینکه
    وقتی ما شخصی رو تو داستان میاریم و نقشی بهش میدیم ،یعنی بودنش توی داستان لازمه و یا حداقل تکمیل کنندس .
    میشه کلی از داستان تو رو حذف کرد
    بدون اینکه به داستانت لطمه بخوره .
    حرفهاو طارف های سردی که که مدام داره بین آدمهای داستان پاسکاری میشه ؛
    انگار قصدشون فقط طویل کردن داستانه .
    گویا نویسنده میخواد بلند بنویسه تا روایت زود به پایان نرسه
    واسه همین داستان کِش دار میشه .
    راستش دیشب آخر وقت نشستم بخونم داستانتو ،
    حین خوندن دوبار خوابم برد ?
    تا بلاخره امروز تمومش کردم .
    بعدشم تو این گرونی و بی پولی ۶۰۰ نفرو مهمون خونه قهرمان داستان کردی که آخرش به مهسا بگه بیا تموم کنیم !!؟
    خب میشد به مهسا ی پیام بده و بگه فراموشم کن ،
    بوس بوس ، بای .
    اما حالا که بستر داستان خونس
    ،پس باید خونه توجیه داشته باشه و برای تک تک کارها و افراد حاضر در خونه بشه دلیل آورد و حضورشون رو توجیه کرد .
    ینی بودنشون اونقدی مهم باشه که در صورت حذف هرکدومشون داستان ناقص شه .
    سعی کن فقط با پیش زمینه و بدون حاشیه بری سراغ جریانات اصلی که باید بهش بپردازی .
    چراکه متن بلند و یکنواخت باعث خستگی مخاطب میشه .
    ازینکه شهامت اینو داری که خودتو به نقد بزاری
    تحسینت میکنم .

    منتظر کارهای خوبت هستم‌
    دوستدارم .
    جمعه
    ۲۷ بهمن ماه ۹۶ هم
    تموم شدو رفت

  4. سوده

    شیوه ی نوشتنت خیلی خوبه … ولی اونقدر از جزئیات میگی که‌ادم کلیات رو فراموش میکنه‌…
    شاد باشی .. دمت گرم ..