دسته‌بندی نشده

روزمره هایی از ۹۶

شرایط خونه آروم تر شده بود. چند روزی رو بابا برای یک کارگاه مرتبط با دارو ها و پزشکی به تهران رفته بود و مثل هر دفعه دیگه ازین فرصت استفاده می کرد تا سری به شهرستان بزنه. آخرین دفعه ای که رفته بود مصادف شده بود با فوت کردن بچه دو ساله عمد مهران و موندنش یکی دو روزی بیشتر طول کشیده بود.

مدتی که بابا نیست مامان رفتار هاش نرمال تر میشه، انگار نیاز نیست توی خونه دو نفر رو راضی نگهداره (که سعی کردنش باعث میشه به مقدار سعی کردنش بقیه هم بیشتر از دستش ناراجت بشن) و با راحت شدن بیشترش میتونی با هم زمانی رو صرف کنیم و حرف بزنیم.

موقع حرف زدن با مامان امید چندانی به بهبود اوضاع ندارم و فقط چون خوشم نمیاد کسی اطرافم باشه که چیزی توی ذهنش میچرخه و نمیتونه به زبون بیارش سعی میکنم تشویقش کنم که حرفشو بزنه و راحت بشه و در نتیجه منم آروم تر بشم.

این دفعه باهاش راجب رابطم با رفقا و دوست دخترم حرف زدم و به نظر نمیومد بخواد با چسبیدن به منطق معیوب قدیمی اطرافیانش شرایط رو برای دوتامون سخت تر کنه. بهش میگفتم راجب اینکه چطور من چیزی رو که انجام میدم و به نظرم بد نیست رو نیازی به مخفی کردنش نمیبینم اونم نیاز نیست ازم بترسه و حرفشو برای خودش نگه داره و زجر بکشه. باهاش راجب حجاب و عقاید خانوادش حرف زدم، راجب سیگار کشیدنم میگفت که میفهمه و به روم نمیاورده که بهش گفتم من سعی نکرده بودم مخفی نگهش دارم و مدتی راجب این مسئله گرم صحبت بودیم.

میگفت دوست نداره ببینه دارم خودمو نابود میکنم. بهش اطمینان دادم این چربی و قند و گوشتی که ما هر روز میخوریم هم برای سلامتی خوب نیست ولی هیچ مادری برای چرب بودن غذای بچش گریه نمیکنه و صرفا چون توی رسانه مکرر یک هیولای بزرگ از سیگار نشون دادنه که اینقدر میترسه و وحشت داره. راجب رفتار ها و برخورد های منطقی باهاش حرف زدم و گفتم که تحمل کردن مشکلی راه سازنده ای برای جواب دادن به مشکلات نیست.

میشد فهمید که تقریبا هیچوقت نتونسته سوال هاشو بپرسه و بازتاب هایی که براش مفید بودن رو ببینه و هربار که توی گروه فامیلی گفته برنامه دور همی داره شروع میشه خواهرش با یک لیست حدیث تازه کشف شده پرتش کرده توی حاشیه.

بهم راجب خرج هاش گفت و اینکه چطور فکر میکنه که با خرید فلفل دلمه ای خوب و پرتقال شیرین میتونه پیش شوهرش عزیز بشه. رفتاری که بارها بخاطرش نتنها محبوب تر نشده، بلکه کلی هم توی سرش خورده و تخریب شده ولی مثل همیشه در نتیجه گیری مشکل داشته و فکر میکرده باید بیشتر تلاش کنه.

براش شرح دادم که چطور زنی نیست که بابا باهاش ازدواج کرده و رفته رفته توی زندگی مشترکشون همش ضعیف و ضعیف تر شده و محبوبیت و ارزشش رو از دست داده. مادری که فکر میکنه با آماده بودن غذاش و فرستادن پست هایی راجب طب سنتی از گروه های مختلف به شوهرش عزیز تر میشه در صورتی که از 20 سال پیش توی سطح ثابتی بوده و توی ارزش های مدرن هیچ جایگاهی براش نمونده.

آخر های شب قبل از این بود که بابا برگرده که دیدم همچنان سرش تو گوشیشه و همزمان دکتری رو تلوزیون تماشا میکنه که داره راجب مسئله پزشکی توضیح میده. با کمی تندی بهش گفتم دقیقا همینجوری زیرپوستی و غیر قابل مشاهده داری وقتشو تلف میکنه. در جوابم گفت که “برنامه علمیه!” و من شروع کردم به بحث راجب اینکه چطور این “برنامه های علمی” و “پیام های مفید” گذرا هستن و هیچ تاثیر قابل لمسی نداره و با دیدنشون و صرف وقت براشون این توهم رو به وجود میارن که داری کار مفیدی با زمانت میکنی ولی فرق چندانی نداره با اینکه وقتتو با دیدن “اسکوبی دوو” بگذرونی.

چیزی حدود 10 سال که توی خونه ما یک گیرنده ماهواره ای بود مامان تقریبا هر روز، گاهی چند بار در روز، مشغول دیدن و ضبط کردن برنامه های آشپزی بود که هیچوقت دیده نمیشدن و هیچ غذایی از بینشون برای درست شدن انتخاب نمیشد. از زمانی که فیلم ها روی نوار های VHS ضبط میشدن تا الان که با کیفیت بهتری روی فلش مموری ها انباشه میشن، هیچوقت استفاده ای براشون وجود نداشت و نداره و چند باری هم بابا که تحمل ایین صدها گیگابایت فیلم رو نداشت، بدون فهمیدن مامان، فیلم هارو پاک کرده و مامان هم چون هیچوقت دنبال نگاه کردن و استفاده ازشون نبوده مشکلی براش ایجاد نشده و همچنان به درست کردن قیمه و قرمه سبزی و استانبولی و کباب دیگی ادامه داده. برای بابا هم چنین شرایطی بود و هر روزی رو که جلوی تلوزیون میشیه کنترل تلوزیون مثل تفنگ لوک خوش شانس کنارشه و هر برنامه ای که حتی 20 درصد شبیه علایقش باشه رو ضبط میکنه. فاصله دیدن یک برنامه دوست داشتنی به طور اتفاقی تا فشار دادن دکمه ریکورد کنترل براش در کسری از ثانیه اتفاق میوفته جوری که بعد فشار دادن دکمه، مثل تفنگ لوک خوش شانس از کنترل دود بلند میشه که فوتش میکنه و میذارش دوباره کنارش.

به مامان گفتم دیگه حق نداره وقتشو برای چنین چیز های تلف کنه، حق نداره توی گروه های طب سنتی دنبال این مطالب به اصطلاح “مفید” باشه و باید سعی کنه از وقتش برای سرمایه گذاری روی خودش و بهبود خودش استفاده کنه. حتی نمیدونست با زمانش چیکار باید بکنه! بهش گفتم میتونی حداقل با کنار گذاشتن کار های پوچ شروع کنی و اون موقع میتونی با فکری خلوت تر فکر کنی که دوست داری با زمانت چیکار کنی و اینکه میتونه با خوندن کتاب کارشو شروع کنه. بلند شد و رفت کتاب ادبیات فارسی قطوری رو برداشت که سال هاست میخواد بخونش و هر دفعه چند صفحه ای میخونه و توی چرخه معیوب قبل میوفته و در چشم بهم زندنی 5 سال دیگه از عمرش هدر میره.

روز بعد سر کار بودم و صبحش هم درگیر امتحان دانشگاه. شب که رسیدم خونه دیدم بابا از ظهر رسیده و با خودش خوراکی هم آورده. زن عبدالحسین براش رنگینک درسته بوده و داده که بیاره. رنگینک منطقه ما خرما های دونه گرفته ایه که با آرد تفت داده شده با روغن مخلوط میشه و خوردنش حسابی میچسبه.

نشستم کنارشون و به حال و احوال کردن نیم ساعتی گذشت و بابا گزارش میداد که کجا رفته و چه آدم هایی رو دیده. میگفت که چطور بچه عمو مهران که فوت کرده بود مراسم شلوغی داشته و عمو مهران دخترشو کفن شده روی دستاش گرفته و قدم زنان برده تا قبرش. میگفت براش یادآور صحنه هایی از امام حسین بوده و من هم توی ذهنم داشتم یک داستان میساختم با کلی افکت های سینمایی که میتونه قلب بیننده هاشو ذوب کنه.

همونطور که داشتم رنگینک های خرما رو با کنجد محلی با چنگال توی قیافم میکردم بابا کیفی که از طرف کارگاه “علمی” بهش داده بودن رو با محتویاتش آورده بود که من ببینم و میگفت که چقدر پاوربانکش اذیتش کرده و سیم درست و حسابی نداشته و با سیم مسخره ای سر همش کرده بوده و همین سیم جیگرشو خون کرده بوده توی سفر یا اینکه چطور هدست گوشیش حسابی بی استفاده و بی کیفیت بوده.

میدونید، این حرف هاش من رو شدیدا ناراحت میکنه و باعث میشه عذاب بکشم. چند سال اخیر خیلی سعی کردم آدم آروم تری باشم. هرچقدر بیشتر میفهمم چقدر زندگی کوتاهه و زمان سریع تر میگذره بیشتر وحشت میکنم و سعی میکنم قدر زندگیم رو بدونم و این باعث میشه که چیز هایی که دیگران رو ناراحت میکنه من رو ناراحت نکنه. نظرم اینه که زندگی خیلی مهم تر از اینه که بذاری چیزای کوچیک و سطحی بهش آسیب وارد کنه. ولی از طرفی چیز هایی که از نگاه دیگران خیلی معمولیه و شاید بهش اصلا اهمیتی ندن منو سخت میرنجونه. چیز هایی مثل سلیقه ها و عمومیت های جامعه، حماقت آدم ها، بی اشتیاق بودن ها، کمک نکردن به ساخت جهانی بهتر، عقاید شدید مذهبی، صرفا دنبال پول بودن بدون داشتن برنامه سازنده ای برای مصرفش، قبول کردن مشکلات شخصی و تلاش نکردن برای حل کردنشون، نزدن حرف ها به طور صریح و شفاف و تحمل ظلم و دیدن اینکه کسایی “زنده بودن” و کیفیت زندگی کسی رو در دست بگیرن.

این که بابام میگه سیم پاوربانکش توی سفر براش بی استفاده بوده و اذیتش کرده برای من نشون دهنده چندین سالیه که بابامو میشناسم و دیدم که بابام چقدر کم به چیز هایی که میخره دقت میکنه و اهمیت میده. اگر سیمی برای پاور بانک باشه که کیفیت مرغوب قابل حس کردنی داشته باشه و قیمتش 18 هزار تومن باشه و سیمی باشه که فقط یک سیم قابل استفاده باشه بدون هیچ کیفیت خاصی و قیمتش 8 هزار تومن باشه بابام بدون تردید سراغ نمونه ارزون تر میره و اگر هم براش چیز با کیفیتی هدیه بگیری شاکی میشه که گرون خریدیش. نمی تونم تصور کنم روزی بابام بره توی مغازه ای و بخواد برای خودش هدست گوشی بخره و به فروشنده بگه چه مدلی رو پیشنهاد میکنید و چرا؟ صرفا میخواد چیزی به اسم هدست گوشی، چیزی به اسم گوشی موبایل، چیزی به اسم لباس، چیزی به اسم فرش بخره بدون توجه به اینکه اون چیزی که میخواد بخره چه ویژگی و کیفیت هایی باید داشته باشه. کیف های کوه نوردیش، کفش هاش، لباس هاش و حتی ابزار هاش هیچکدوم قابل اعتماد نیستن و صرفا میتونن کار رو به انجام برسونن اونم برای مدت موقتی. حتی خونه سازیش هم صرفا باید به انجام برسه. خونه ای بسازه. چطور خونه ای؟ خونه ای که خونه باشه. دیوار داشته باشه. طرح کاشی هاش چی باشه؟ کاشی باشه دیگه، آبی هم باشه. برای اوپن آشپزخونه چیکار کنیم؟ خب یه تیکه ام دی اف میگیریم میذاریم روی دیواره ای که براش درست شده. حالا بعدا یجوری چسبش میزنیم.

روغن مایع چی مارکی بخریم؟ خب روغن دیگه، یا سرخ کردنی یا غیر سرخ کردنی! پنیر چی؟ پنیر چی مدلی خوبه؟ فتا؟ لیقوان؟ لاکتیکی؟ خب پنیر دیگه. ولی سیب، سر سیب باید حساسیت ویژه ای داشت. سیب ها باید سفت باشن و آردی نباشن.

ما توی خونمون خیلی چیزا داریم. دارندگان خوبی هستیم. جارو برقی داریم. جارو برقی خوبیه؟ خب، جارو میکنه دیگه! مخلوط کن داریم، حموم داریم و حمومون دوش داره. میز داریم! حالا درسته میزامون یجوریه، ولی خب میز داریم! لباس هم داریم، لباس هایی که میشه پوشیدشون!

پسر عمه بابا که به دایی مسعود شناخته میشه هم اهل کوهنوردیه نمونه متضاد باباست در این زمینه. برای کوه نوردی هاش کیف های با کیفیتی میخره که تا دوران نوه اش جواب میدن و با نگاه کردنش حس خوبی بهت دست میده. کفش هایی مناسب هر شرایط داره و بند های همه چیزش محکمه. دایی مسعود هم سه تار داره، بابای من هم داره. البته یسری تفاوت های خیلی ریزی وجود داره. دایی مسعود سه تارش صدای نسبتا خوبی داره و اگر محکم بگیریش متلاشی نمیشه. بابا هم سه تار داره البته، میدونی فقط یکبار یکی از تار هاش پاره شد، به این نتیجه رسیدیم خیلی تار هاش اصلا زیاد بوده! بقیه تار هاشو هم کندیم و الان یک تار داره و خیلی نمیشه باهاش مانور داد و کنسرت برگزار کرد ولی خب، ما سه تار (یه تار) داریم! دایی مسعود آهسته و پیوسته داره سه تار زدن رو یاد میگیره و کم کم داره انگشت هاشو عادت میده که هر از گاهی صدا های خوبی از این ساز در بیارن، بابا هم بیکار نمیشینه همیشه، گاهی تارشو بر میداره و گوشه ای از خونه میشینه و با همون یک تار باقی مونده صدا هایی تولید میکنه. مهم اینه که صدا میده.

یاد فیلم 127 ساعت میوفتم که شخصیت اصلی داستان توی یک چاله یا شکاف گیر میکنه و دستش بین یک سنگ بزرگ و دیواره شکاف سنگی که توش افتاده گیر میوفته. بعد از مدتی تصمیم میگیره تنها راه رهایی و زنده موندنش بریدن دستشه پس شروع میکنه با چاقو چندکاره همراهش دست خودشو قطع کردن. بعد از مدتی که میبینه چاقو چندکاره بدردنخورش قرار نیست کمک زیاده کنه میگه یادمون باشه چاقو چینی نخریم. بابامو که توی چنین شرایطی میذارم میبینم که با وسیله هایی که داره نمیتونه خودشو در بیاره در توی اون شکاف و مظلومانه از بین میره.

برگردیم به اتفاقات توی خونه.

کیفی که بهش داده شده رو با خوشحالی مثل یک دختر بچه که میخواد نقاشی هاشو به مامان باباش نشون بده میاره به من میده تا محتویاتش رو بررسی کنم. کیف پر از بروشور ها و مجله هایی پر از تبلیغه که مطالب علمی کمی دارن و بیشتر روی معرفی محصولات جدید دارویی و درمانی مانور دادن. با بی حوصلگی ورق میزنم مجله رو با پدر صحبت میکنم راجب اینکه چرا استفاده از کلمه drugs در اون شرایط اشتباه بوده و باید از Medicine استفاده میکرده.

با شور و شوق تعریف میکنه که چقدر چیز های خفنی گفته شده توی اون کارگاه و اینکه چه آدم هایی رو دیده و کی با خرید و فروش و تجارت آفتابه میلیونر شده و رفته سراغ تجارت های بزرگ تر. تعریف میکنه که یکی از استاد هاش گفته کار تولید دارو چقدر سخت و پر هزینه و پر از ریسکه و چرا باید بجای دارو ها به سراغ تقویتی ها و چیز های دیگه رفت. از اخلاق مشهدی ها در مقابل تهرانی ها میگه. میگه حاضره بشینه تهرانیه بهش فحش بدن تا اینکه توی مشهد با کسی صحبت معمولی کنه. تعریف میکرد وقتی رسیده راه آهن مشهد رفته که سوار تاکسی بشه و باجه ای که شماره رو میداده بهش بلندگوش دقیقا جلوی پنجره بوده و با صدای بلندش آدم رو به مرحله کَر کردن میرسونه. به مسئول باجه گفته که این بلندگو رو وردارین بذارین بالاتر خب، یارو هم بهش گفته “مو از طرف بلنگو عذرخواهی موکونوم”. انگار که این حرف یارو حسابی توی سرش مونده بود و آزارش میداد. میگفت چطور دوست داره با رفیق عزیز و با اطلاعاتش کتابی بنویسن راجب فرهنگ و رفتار افراد شهر های مختلف ایران. به مامان اشاره کردم و گفتم: “یک کتاب دیگه به چندین کتابش اضافه شد”.

به تخمه خوردن و حرف زدن ادامه میدیم. این چند روز اینقدر فکر توی سرم میچرخه که نمیتونم با خودم تنها باشم چون میدم خودم، خودم رو افسرده تر میکنم. حتی اگر 5 دقیقه با خودم تنها باشم اینقدر غرق افکارم میشم که صدا های اطراف رو هم نمی شونم و شب ها با حالی گرفته و گریه گونه میخوابم. با اینکه شاد و سرحال و امید بخشم و زنده، انگار بار دنیا روی دوشمه و هیچ علتی هم براش نمی بینم. حداقل علتی که با عقل جور در بیاد.

توی حال خودمم که بابا میگه باید چندتایی فایل برای استادش بفرسته. بهش پیشنهاد میکنم با تلگرام لپتاپ فایل های روی فلشش رو بفرسته که دردسر هم نکشه و بتونه از گوشیش هم استفاده کنه و به کاراش برسه.

کد فعال سازی تلگرام رو که توی لپتاپ وارد میکنم هزاران هزار پیام خوانده نشده نمایان میشن. هر 2 ثانیه پیام جدیدی توی یک کانال یا گروهی میاد و صدای ناتفیکیشن مثل پایه میزی میمونه که میاد خودشو میزنه به انگشت کوچیکه پام. کلی کانال و گروه هایی مثل طب سنتی، طب سوزنی، طب های جایگزین، ماساژ درمانی، درمان درد مهره شماره 3 ستون فقرات با عکس شناسنامه مدیر کانال به عنوان عکس پروفایل کانال، اسلام شناسی، ادیان، کانال دکتر پشم الدینیان، دکتر قزوین پور، نقد الحاد، فلسفه، روان شناسی، تشخیص تومور های کبد از روی رنگ زبون کوچیک ته حلق و چیز هایی از این نوع. همه اینها برام درده. سعی میکنم با نادیده گرفتن این چند هزار پیام نخونده که هیچوقت هم خونده نمیشن و چیزی ازشون یاد گرفته نمیشه فایل هارو بفرستم برای “استاد”.

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊