دسته‌بندی نشده

رویا: قسمت سوم

اطرافم همیشه آدم هایی رو میبینم که نالونن. از رابطه هاشون که تموم شدن. آدم هایی رو میبینم که رابطه هاشون جواب نداده هرچقدر که دعوا کردن و اشک ریختن و فریاد کشیدن سر هم و با چنگ و دندون سعی کردن رابطه رو زنده نگه دارن. دختر ها و پسر های اطراف پر رو پر از شعار میبینم. پر از شعار هایی که در عمل دیده نمیشن و صرفا بدرد شبکه های اجتماعیشون میخوره. پسر هایی که سعی میکنن اعتماد دختر هارو جلب کنن بعد چندین شکست و به هر کسی روی خوش نشون میدن فقط برای اینکه با دختری باشن و دختر هایی رو میبینم که در های رابطه های جدید رو به روی خودشون بستن و مشغول ناله های دلتنگی برای کسی هستند که فقط چند ماهی رو باهاش بودند و رابطه خودشون رو ایده آل میدیدن.
من هیچوقت از اون دسته افرادی نبودم که کسی عاشقم بشه. معمولا اگر هم کسی ازم خوشش میومده خیلی جوون تر و بی تجربه تر بوده و براش شخصیتی متفاوت داشتم که به سمتم فرار می کردن تا چیز هایی رو که توی خانواده بهش نرسیدن رو جبران کنن.
همیشه از افرادی خوشم میومد که دغدغه های بزرگی دارن، انگیزه های آتشینی دارن و زندگیشون بیشتر از دراز کشیدن و نگاه کردن عکس های بقیه بوده.
مدت هاست که دیگه مثل قبل اون اشتیاق دریایی رو ندارم. یادمه دورانی برای آشنایی با آدم های جدید تلاش میکردم. توی گروه های مختلف افراد خودمو دخیل می کردم و برای غریبه ها هدیه می خریدم، در واقع توجهشون به خودم بود که می خریدم.
رابطه هایی که دنبالشون بودم فقط توی داستان ها بودن. رابطه هایی که بدون کلمه ای عاشقانه بودن. رابطه ای که پر از کلمات رنگارنگ روزانه بود. همیشه دوست داشتم کسی رو همدم خودم بدونم، بهش محبوب بگم و دیگران اون شخص رو دلبر من خطاب کنن ولی به طرز بازنده گونه ای هرکس رو چند ماه تحمل می کردم و حرکتی کوچیک باعث می شد قیدشو بزنم.

نگار رو میبینم که مشغول تموم کردن بستن چمدون هاشه. قراره شنبه بره و چند روزی رو با خانودش توی اصفهان بگذرونه. آثار خستگی رو میبینم توی دستاش.
خستگی آدم هایی که دوستشون داری همیشه دوست داشتنیه. اینو با لیلا فهمیدم. وقتی که نقاشی کشیدن هاش تموم میشد روز های تعطیل و سر تا پاش پر از رنگ بود. روز هایی که از سر کار میومد خونه و خسته خودشو روی مبل مینداخت و بدون گفتن کلمه ای به تلوزیون خاموش خیره می شد.
خستگی نگار منو یاد لیلا میندازه همیشه.

شب هارو دوست دارم. اتاق های تاریک که با یک چراغ خواب رومیزی سایه هارو روی دیوار هاشون میشه دید. سایه نگار رو روی دیوار میبینم که مشغول گذاشتن لباس هاش توی چمدونشه. بار ها راجب این صحبت کردیم که بهتره لباس هارو لوله کرد، مطمئنم اینجوری جای کمتری میگیرن ولی نگار هنوز تاشون میکنه.

نیروی غریزی بهم میگه پاشو برو بغلش کن. برو بهش بگو چقدر قراره دلت براش تنگ بشه این روزا. اگر نگار توی این خونه نباشه، تقریبا هیچ تفاوتی توی کار های روزانه من ایجاد نمیشه. چند ساعتی رو جلوی آینه به خودم نگاه میکنم، چند ساعت از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و چند ساعتی هم با اینترنت سر خودمو گرم میکنم.

صدای بسته شدن زیپ چمدونشو میشنوم. نیم ساعتی هست که کنترل توی دستمه و نشستم و فکر میکنم و با دندونم سعی میکنم تیکه های خشک پوست لبمو بکَنَم.
دوست دارم راجب مهسا باهام حرف بزنه. ولی همیشه اونقدر میشناستم که بدونه به نظر خودم کار درستی کردم. حتی اشتباهاتم رو میفهمه. یادم نمیاد با نگار با صدای بلندی حرف زده باشم. حتی وقتی چیزی لازم داریم سعی میکنیم بریم سراغ هم و نگاهی به هم بندازیم. گاهی حس میکنم سال هاست با هم حرف نزدیم.
دو سه شب پیش که روی تخت توی اتاق افتاده بودم و ساعدم رو روی چشمام گذاشته بودم و احساس میکردم کوهی از غم توی مغزم شناوره اومد داخل اتاق. حس میکردم داره نگاهم میکنه و برای چند ثانیه حس کردم داره ضربان قلب دوتامونو میشنوم. اومد شکمم رو قلقلک داد:
– چطوری خرس گنده؟
– چطوری ام به نظرت؟
– خود همیشگیتی.
– همیشه اینقدر مزخرفم؟
– امشب قراره برای خودمون مربای بِه درست کنم.
– چیه بابا مربا، همش شکر حل شده و میوه بی خاصیت.
– سر سفره که لقمه های سی سانتی رو میکنی تو حلقت که خوشت میاد.
– حالم ازت بهم میخوره!
– منم همینطور، خرس خر!

خنده آرومی کردم و پیش بینی کردم قراره بره حموم، همیشه قبل حموم جلوی آینه وایمیسته، روی انگشت های پاش بلند میشه و جلوی آینه قیافه میگیره. یادم رفته بود بابت چی اینقدر ناراحت بودم. برای همینه که هیچوقت منو نباید با خودم تنها گذاشت. به قول نگار من بزرگترین خطر برای خودمم.

امشب خسته تر به نظر میرسه.

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊

دیدگاه ها

  1. فهیم

    حقیقت از لای بعضی خطوط درز کرده بیرون.
    این متن بوی جوان بودن روح نویسنده رو میده. بوش خوبه. پاکه.