23 شهریور 1396

اندر حکایات شغل یابی: داستان دوم

اخیرا دایی بزرگم دچار انفجارات احساسی درونی شده به صورت موقتی به بنده که باعث میشه بخواد برام کار های خوشحال کننده ای کنه. بعد از یک روز خستگی و کار حوالی ساعت 6 که شنگولانه به سمت خونه قدم میزدم، اسم مبارکش رو روی گوشی دیدم، احساس کردم زنگ زده برای پیگیری لپتاپی که […]