نامربوط

متفاوت از رویا پرداز: واقع گرایی با تصورات ملموس

دوستی داشتم که میگفت و میگه که یک رویاپرداز (dreamer) هستش. ازون مدلی که میگه من میخام بهترین در زمینه تحصیل و کار خودم باشم و جا پای بزرگان بذارم. از طرفداران کتاب ها و صحبت های برایان تریسی و تونی رابینز و اون خانم دیگست که هیچوقت اسمشو یاد نگرفتم. طرفدار بخواه تا موفق بشی و بدست بیاری بود. طرفدار اینکه سخت کار کن، به چهارچوب وفادار باش، امن باش و بدون تو بهترین آدم دنیایی.

از طرفی منو داریم! توی کافی شاپی نشسته بودیم که بیشتر به یک اتاقک پر از دود غیر زیبا و کثیف میخورد. صادق از دوستام که شدید در راه نتورک مارکتینگ و طرز فکر مثبت و قدرتمند افتاده بود، بهم گفت چرا کتاب نمیخونی؟ بهم گفت کتاب قواعد موفقیت جک کنفیلد رو بخون (از اون موقع به صادق میگیم صادق کنفیلد). شروعش کردم، شاید از اولین کتاب هایی بود که در عمرم به انتخاب خودم شروع کردم به خوندنشون. متاسفانه باید بگم قبل از اون جذاب ترین کتابی که دیده بودم اسمش چیزی مثل “علوم ترسناک” بود (که اگر اشتباه نکنم استاد عمو مهیار بهم نشونش داده بود). مجموعه کتاب بامزه ترسناک ها که دوست داشتم کلشونو بخونم و آرشیوشون کنم ولی فقط از یکی از اون کتاب ها 4-5 صفحه خوندم و تا این روز هیچکدوم رو نخوندم درست.

توی کتاب قواعد موفقیت جک کنفیلد نوشته بود که اگر از این قواعد پیروی کنی اون ها به تو کمک میکنن به موفقیت و هرچی که میخوای برسی. به صفحه ای رسیدم که گفته بود یک لیست درست کن همین الان از تمام رویا هات، از تمام چیز هایی که دوست داری و خودتو در آینده تصور کن و هرچی رو میخوای با جزئیات بنویس و بنویس که کی بهشون میرسی. کتاب رو بستم وحدود دو هفته راجب این فکر کردم و بحث کردم با دیگران.

به صادق میگفتم صادق من تنهام دوست دارم دوست دختر داشته باشم. صادق بهم میگفت صدو سعی کن چیزی رو که میخوای بهش فکر کنی و مشخصش کنی با جزئیات. میگفتم صادق، نمیشه که! تو که نمیدونی وقتی میخوای لباس بخری دقیقا چی میخوای با چی رنگ و حالت و محل قرار گیری اجزا که. یه تصویر کلی ازش داری. این هم همینه. باید ببینمش یروزی یجایی و بگم خودشه! این همونیه که همیشه میخواستم! (عذر خواهی بابت تشبیه به لباس)

بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم شروع کردن به درست کردم لیستی. هنوز توی دفترم لیست رو دارم. به خودم اجازه دادم که تا به طور جاه طلبانه ای چیز های بزرگی رو بخوام و تصویر کنم (اون چیز نه، اون چیز) و بنویسمشون. حتی سال هایی که بهشون قرار بود برسم رو مشخص کردم. کلمه های کلیدی رو استفاده کردم که باعث میشد نگاره ای توی سرم ایجاد بشه.

هنوز هم که حدود دو سال از اون روز گذشته حس میکنم کارم احمقانه بوده و خودم، خودم رو مسخره میکنم. با خوندن کتاب راز، میلیونر یک دقیقه ای، هیولای درون خودت رو بیدار کن و گوش دادن به یک کتاب صوتی به اسم “چرا اون احمق پولداره و من نیستم؟” و تمام تجربیاتی که این مدت داشتم میتونم بگم هرچی جلوتر میرم بیشتر از رویا پردازی دور میشم و برام مسخره به نظر میرسه.

چیزی که اما به سمتش رفتم و برام اتفاق افتاده اینه که خیلی مجسم میکنم، خیلی شبیه سازی میکنم و خیلی تصورات واقعی در محیط های آزمایشی دارم. راجب احساسات آدما فکر میکنم، راجب هوا فکر میکنم و راجب احساساتم در یک زمان و محیط خاص فکر میکنم، چه برای اولین بار باشه یا در اون شرایط بوده باشم. میتونم ساعت ها بشینم جایی و منتظر بمونم و عذاب نکشم و تمام مدت داستان می سازم برای آدم ها، دیوار ها و هر چیزی که از اطراف اون سیلی که توی سرم هستش عبور کنه. تصور کردن ها مغزمو قلقلک میده و سوژه اصلیم انسان ها و مخصوصا مرد های بالای 50 سال هستش. به دوره های زمانی تو اتفاقات آدم ها فکر میکنم. مجسم میکنم که 30 سال پیش کسی که مغازه ای رو باز کرده چی حسی داشته.

در نگاه هام به چیز هایی فکر میکنم که بقیه معمولا فکر نمیکنند و با تعریف کردن این چیز ها براشون سرگرمشون میکنم. به این فکر میکنم که چشم های کی شبیه کیه. به این فکر میکنم اگر دختری مو های پاهاشو زده باشه و اون مو ها 2 میلیمتر رشد کرده باشن و اون دختر یک ساپورت نازک بپوشه، وقتی دست روی پاش میکشه میتونه مو هایی که بیرون زدن از لا به لای بافت های ساپورت رو حس کنه؟ سعی میکنم تصور کنم وقتی روی شکم دراز کشیدی و باریکه نور آفتابی فقط روی پشت گردنت یوفته بعد چند دقیقه حسش می کنی و این احساس به چه حدی میرسه. مجسم میکنم که چطور بود اگر الان توی اتاق بزرگه خونه عموم توی شهر باشت بودم و کولر روشن بود و ترکیب بوی رطوبت کولر رو با فرش های نو رو حس میکردم. مزه اون مرغ های چرخکرده ترکیب شده با پنیر که عمم یکبار برام درست کرد که بوی فلفل دلمه ای میداد رو کاملا میتونم حس کنم. وقت هایی پست دوست دخترم رو راجب دوست پسر قبلیش میخونم و یهویی با سرعت از آسمون میوفتم توی حسی که اون موقع نوشتن این متن داشته، شرایط رو مغزم میسازه با توجه به چیزی که دوست داره، درب اتاقفمو میبندم و چند ساعتی گریه میکنم. حس خواننده هارو مجسم میکنم وقتی که کنسرتشون تموم شده و دارن میرن سمت اتاقشون و با حوله عرق های صورتشون رو خشک میکنن. بعضی وقت ها وقتی همکارهام باهام صحبتی رو شروع میکنم مسیر فکرشون رو وارونه دنبال میکنم میرسم به اینکه کدوم فکر و حرف ممکنه باعث شده باشه به اینجا رسیده باشن. خیسی و سرمای کفش های توی برف رفته رو تو گرمای تابستون تصور میکنم و به لباس پوشیدن استاد مدار منطقیم و فشار کمربند روی کمرش و حسش فکر میکنم و دوست دارم یروز برم بهش بگم من چقدر زندگی و محل انداختن جوراب هاش توی خونه رو تصور کردم و دوباره شروع میکنم به تصور کردن بازتاب و قیافش بعد شنیدن این حرف های عجیب غریب من، یا حتی تصور میکنم حس شمایی رو این متن رو الان میخونید. قرمزی ریش تیغ خورده استاد هنرستانم و احساس سوزش و خارشی که احتمالا داشته و اینکه موقعی که آروم تخته رو پاک میکرد توی اون لحظات به چی فکر میکرد و یا اینکه اگر این روز ها توی خابون ببینمش و خودمو معرفی کنم مغزش چطور اطلاعات رو دسته بندی کرده و آیا میتونه منو یادش بیاره؟ این ها همه برای من زندگی هستن. این که بشینم و مثل ماشین تصورات زنده بمونم یک روز دیگه و فکر کنم.

از تفریحاتم توی خیابون اینه به چراغ ماشین ها نگاه میکنم، عمیق تر میشم و به لامپ های ریز توی قابل چراغ دقت میکنم که بعضی هاشون پایه های پیچی دارن و بعضی ها فشاری جا میخورن و ته پهن و باریکی دارن. عمیق تر میشم و رشته های توی اون لامپ های ریز رو تصور میکنم. میدونم جزئیات آدما موندگار تره توی ذهنم. بجای باسن های بزرگ توجه میکنم به خال زیر چانه که از وسط وقتی به سمت چپ میری میبینیش (چپ و راست نسبت به محل بودن خودمون البته جابجا میشه). دست های آدما هارو میبینم و پاهاشون رو. میدونستید بعضی وقتا از شکل ناخن های دست بعضیا پاهاشون رو پیش بینی کرد؟ یا از شکل کشیدگی انگشت های دست میشه کشیدگی صورت رو گاهی حدس زد؟

مثل یک ماشین تست سیستم و شبیه ساز، من هم همه چیز رو میسازم. برای هر مکالمه حداقل 5 نوع جواب دارم و همیشه محو اون جواب ها و بازتاب هاشون میشم. دیدید که چطور وقتی با کسی دعواتون میشه بعدا یادتون میاد که باید چه حرف سوز داری میزدید و اصلا نمیفهمید چطور تا خونه رو قدم زدید؟ من همیشه در اون حالت هستم. همش تصویر سازی میکنم و ریز و ریز تر میشم روی جزئیات. ناراحت شدن آدم ها برام جالبه. ناراحت شدن خودم هم برام جالبه. تاثیرگذاری ناراحت شدن هارو دوست دارم، صداقت آدما وقتی ناراحتن برام جالبه. وقتی کسی میمیره به اطرافیانش فکر میکنم که شب که میرن خونه آیا حال دارن لباس هاشونو بذارن سر جاشون؟ یا لباس هار پرت میکنن وسط خونه؟ یا با لباس میخوابن؟ به این فکر میکنم اونایی که خیلی مرتب و خوشتیپن چه ساعتی با دوست دختر یا دوست پسر هاشون شب ها حرف میزنن و بهشون میگن دوستشون دارن و صبح ها که بیدار میشن چیکار میکنن و اولین جاییشون که بعد بیدار شدن میخارونن کجاست؟ یا اینکه چقدر طول میکشه بعد بیدار شدن لبخند بزنن یا حرف بزنن؟

تا اینجا بدترین تجسم و تصورم از هیچ بوده. مثل همون چیزی که شنیر شخصیت اصلی کتاب “عقاید یک دلقک” راجب خواهرش میگه. میگه که چطور خواهش قاشق از دستش توی بشقاب سوپ افتاد و میپرسه و میفهمه که خواهرش داشته به “هیچ” فکر میکرده. من یک شب برای اولین بار به تصور هیچ رسیدم و اون شب شروع یک سری پنیک اتک ها برام بود که تا هنوز هم جسته و گریخته برام ادامه پیدا کردن (که راجبش دوست دارم در آینده بنویسم). من خیلی به هیچ فکر میکنم و برام مثل یک حقیقت غیر قابل پیشگیری و انکاره. من زیاد فکر میکنم و “هیچ” یعنی پایان فکر کردن. برای همینه که بعضی شب ها از ترس فکر نکردن در خواب نمیتونم بخوابم یا صبح ها که بیدار میشم و میبینم خوابی ندیدم – و فقط چشم هامو بستم و 5 ساعت بعد باز کردم – دچار وحشت میشم تمام روز.

فرق این خصوصیات رو با رویا پرداز ها چی می دونم؟ اینکه من توی تصورات خودم نیستم، یعنی هستم ولی بیشتر مثل یک دوربین اسپورت همراه که روی یک بدن متحرک نصبه. هیچوقت نتونستم تصورات خودم رو از یک آینده ایده آل راجب خودم بدونم. دیدم دختری رو که پرده رو میکشه و نور میوفته داخل خونه و برمیگرده سمت من نگاه میکنه و میگه، صبح بخیر! ولی این من نیستم توی اون تصاویر. مثل کسی ام که یک داستان رو داره میخونه یا میسازه، کاملا مجازی. دیدم یکی رو توی یک اتاق تاریک و قهوه ای با یک مبل چرمی بلند وسطش، که نشسته وبه عقب تکیه داده و انگشت های دوتا دستشو قلاب کرده توی موهاش پشت سرش و هنوز سی سالش نیست و دغدغه هیچی رو نداره و آرومه و یک دختر تقریبا هم سن و سالش داره با تلاش کنار ناخنش رو که تیز شده با دندون میکنه و به بیرون از پنجره نگاه میکنه میگه “ای بابا!” با لجاجتی ظریف و باشکوه و پسره سرشو پرت میکنه عقب و بلند قاه قاه از ته دل میخنده و قربون صدقش میره، ولی من فقط با ساختن داستانش خوبم و اون پسر من نیستم. سال ها فیلم دیدم و تصاویری توی ذهنم ایجاد شده ولی از یه زمانی خودمم که دارم برای خودم فیلم و داستان میسازم و میبینمش. من هیچوقت شجاعت و قدرت بودن در تصورات خودم رو ندارم. من یک بیننده ام. یک تصویر سازم که اغلب اوقات اشتباه تصویر میسازه، یا تحت تاثیر شرایط تاریک تاریک یا اونقدر روشن و ایده آل که نمیشه مستقیم بهش نگاه کرد ولی همیشه اونقدر نامتعهد که هیچ تلاشی برای رسیدن به اون تصویر ها، چه خوب و چه بد نمی کنم.

حس میکنم من لایق رویاپردازی نیستم، ترس دارم که اگر در معرض واقعیت تصوراتم قرار بگیرم بخش های تلخشو میبینم و تصاویر توی ذهنم خراب میشن و اگر تمام دنیا دست به دست هم بده که من تصوراتم رو تبدیل به واقعیت کنم، خودم معذب میشم و خرابش میکنم.

میبینم صاحب خونمون رو که با اینکه 60 سالشه صدای بلندی داره، سیگار میکشه بدون اهمیت دادن و همیشه فکرش اینه که چطور کاری رو انجام بده با بهترین منفعت، میجنگه هنوز، حرکت میکنه هنوز، ولی به نظرم کمتر تصور میکنه. من تنها چیزی که براش توی زندگیم جنگیدم با احساسات خودم بوده برای انکار واقعیات و کنار اومدن با حداقل ها. باید یک حد نرمالی بین تصورات و تلاش برای تصورات باشه. صاحبخونه ما از یک طرف افتاده پایین و من از طرف مخالفش. برای رویا پردازی باید نرمال بود و اون وسط ها قرار داشت، برای رویا پردازی باید امید داشت و لایق بود.

بدبختی و ناله کردن محدوده امن و آروم منه و ترجیح میدم راوی تصوراتم باشم تا براشون بجنگم. وقتی میتونم همه چیز رو سر دیگران خراب کنم و به دنبال بهانه باشم و فقط تعریف کنم، چرا نکنم. در نهایت داستان میدونم هرچیزی که مثبت و قیمتی بود و اتفاقی بدست آوردم رو از دست می دم و از همین الان آماده ام که پیش خودم بدونم که تقصیر خودم بوده.

رویا پردازی من تصویر رویا های توی سر بقیه آدم هاست 🙂

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊

دیدگاه ها

  1. عمو کامبیز

    انسان همزمان در دو دنیا زندگی میکنه .دنیای واقعی پیرامونش ؛و دنیای ذهنی و خیال .
    تصویر های ذهنی ،قسمتی از واقعیت هستند و یا میتونند باشند
    و به نظر من حداقل باید مالک یکی ازین دو دنیا باشی
    و چه خوبه که تو از ترکیب واقعیت و رویا ، ی دنیای مختص به خودت ساختی .
    دنیایی که توش ماشینای دودزا نیست
    و هر ناخوشایندی رو میشه با آرپی جی هدف قرار داد .
    نمیدونم چرا با خوندن متنت دلم برای خاله هتی تنگ شد .
    دوستدارت
    عمو کامبیز ?

    ()

    1. صدو

      ممنون از ارسال دیدگاهت عمو کامبیز!
      خاله هتی و سن من به هم سازگار نیستند ولی به خاله هتی هم راضیم 🙂
      خوش باشی همیشه 🙂

  2. حنا

    وای صدرا، معرکه بود پسر!!
    منم به فکر فرو رفتم که فقط داستان میسازم یا تصور میکنم.
    ولی یه بار توی این تصور کردن ها موفق شدم.
    در مورد خرید خونه بود
    ولی درباره بقیه چیزا وقتی فکر میکنم و غرق میشم توی اون تصور اگر کلمه ای به کسی بگم مثل یک زلزله همه چیز فرو میریزه و نابود میشه. نمیدونم چرا اینطوریه ولی چون بهم ثابت شده، برای همین درباره رویاها و تصورات سکوت میکنم که زلزله خرابشون نکنه.
    تو هم داستان سازی میکنی ولی اگه میخوای واقعیت بشه خودتو همون پسر تصور کن که نشسته و یه دختر جلوش وایساده پرده رو میکشه کنار و بهش میگه صبح بخیر ?

    1. صدو

      خوشحالم که خوشت اومده و مثل من داستان میسازی.
      همین که بتونی برای خودت هم تصور های شکننده خودت رو داشته باشی بهتر از نداشتنشونه ولی گفتنش به دیگران خاصی که میتونن مثل تو فکر کنن و تورو درکت کنند و دیدن بازتابشون میتونه خوشایند باشه (اگر اون آدم هارو پیدا کنی). شخصا برای پیدا کردن اون آدم ها ریسک میکنم و تصوراتمو به دیگران میگم و سعی میکنم توضیحشون بدم.
      بذار جوونای مردم توی تصوراتم راحت باشن، همین الانشم که سرک میکشم توی زندگیشون زیادیه 🙂

  3. معظمی

    سلام صدرا جان
    بهترین مطلبی بود که تابحال ازت خوندم.
    نمیخوام بگم منم رؤیا پردازی میکنم چون اعتقاد دارم همه ما این کارو انجام میدیم. اعتقاد دارم ذهن نامتناهی انسان در زندان متناهی محدودیت های ما تاب نمیاره و ما رو مجبور به رؤیا پردازی های اختصاصی خودمون میکنه تا تصور کنیم محدودیتی وجود نداره و ما داریم انجام میدیم کاری رو که در حقیقت نمیتونیم انجام بدیم. یا شرایطش نیست یا اگر هم شرایطش بود یکسری علل دیگه مانع از انجامش میشد مثل عرف، قانون، شرع، وجدان، قوانین فیزیک، اجازه دیگران و غیره و غیره.
    ‌ ‌
    گاهی از افکارم می ترسم. میرم خودم رو توی آیینه نگاه میکنم و به خودم میگم این منم نه اونی که تو افکارمه. نه اینکه اون افکار منفی باشه. بلکه میخوام به واقعیت برگردم. تنها توی واقعیته که میتونم خودم رو به چیزی برسونم که در افکارمه نه در افکار!
    ‌ ‌
    و در مورد سیر معکوس ردگیری مسیر افکار دیگران هم تا حدودی مشابهیم با این تفاوت که من سر جزئیات ناکارامد ذهنمو درگیر نمیکنم. مثلاً وقتی کسی چیزی بگه که نیاز باشه حرفش رو علت یابی کنم، فقط کافیه چند ثانیه به صحبتش یا درخواستش فکر کنم و تمام احتمالات ممکن رو بررسی کنم و به محتمل ترین شون دست پیدا کنم. دوتا مشکل هم روی این قضیه دارم. یکی اینکه یا مستقیم توی روی طرف میارم که چرا چنین حرفی زد هرچند اصلاً مهم نباشه اون حرف و طرف مقابلم بعد از شوک شدن از شنیدن چیزی که انتظارشو نداشت، بهش برمیخوره و پیش خودش من رو آدم رک و بی رودربایستی تلقی میکنه یا اینکه با اینکه علت واقعی حرفش رو متوجه شدم، معلوم نیست چرا جایی که باید به رخ بکشم، نمی کشم و اجازه میدم طرف فکر کنه من نفهمم! ولی در مجموع از داشتن این خصیصه و اینکه مسیر افکار دیگران رو میخونم و هرگز کسی نمیتونه بهم دروغ بگه خوشحالم هرچند که اجازه داده باشم تصور کنن دروغ هاشون رو باور کردم.
    ‌ ‌
    در انتها، تنها زندگی در رؤیا نمیشه زندگی کرد. این روند هرچند دلخوش کننده، بهتره ترست رو کنار بذاری و با واقعیت ها رو به رو بشی و سعی کنی دنیای بیرون رو بسازی نه دنیای درون افکارت.
    موفق باشی

    1. صدو

      سلام کامران جان. خوشحال شدم که بهود داشته نوشتنم و ممنون که اینقدر کامل توضیح دادی.
      من خودم هم وقتی کسی از اندیشه ها و بهانه های پلیدم خبردار میشه شاکی میشم و انکار میکنم ولی از طرفی وقتی به کسی میگم که من فکر میکنم هدفش از کار یا حرفش فلان بوده و انکارش میکنه برام غیر طبیعیه.
      متاسفانه اینقدر دنیای تصورات ساده و جذب کنندست که اعتیاد آور میشه حتی وقتی که خوشایند نیست.
      ولی امید هست همیشه.
      زنده باشی 🙂

  4. صادق کنفیلد

    خدای من…. تو خیلی شجاعی، این معرکست
    شوپن یک موسیقیدان بزرگه که در اواخر عمرش قطعات غمگین بسیار فاخر و عمیقی رو ساخته به طوری که اگه اون قطعات لمس بشن میتونن آدم رو به بیهوشی ببرن!
    و تو بسیار شجاعی در سقوط آزاد ،و مواجهه
    من عاشق این دوتا فاکتورم
    به کاملی اجرا نکردی این دو فاکتور رو ،یعنی هیچکس اجرا نکرده وگرنه تبدیل به نقش اول فیلم لوسی میشه هرکی انجام بده سقوط آزاد و مواجهه رو
    ولی فرازی از هردوی اینها در تصوراتی که من ازشون خبر نداشتم درباره تو وجود داره،مسیر تو می‌تونه مشابهتی داشته باشه به اون خانم میلیاردر نویسنده هری پاتر،حالا در هر شاخه ای علی الخصوص نویسندگی
    وای که چقدر حرف دارم باهات و هرچی بیشتر بنویسم کمتر از حرفام گفتم!
    ذهن زیبایی داری پسر
    دمت گرم
    جنون پرواز ذهنت معرکست،و دقیقا این ویژگی ،ویژگی انسانهای جاودانست،همونطور که شوپن در اوج شکست ذهنیش حتی تونست جاودانه بشه.
    خوشحالم داداشمی و
    بهت افتخار میکنم.

  5. مریم

    من تا حالا زیاد راجب هیچ فکر نکردم ولی هروقت به این فکر میکنم که من کیم من جسمیم نه !منظورم روح و شخصیت و نوع تفکرمه هروقت فک میکنم به این قضیه که من چطوریم این خود واقعی من چیه از کجا اومده این فکرا که میاد تو سرم از کجا میاد به کله من خطور میکنه شاید بارها شده که ساعت ها درگیر فکر کردن به این موضوع بودم فکر کردن به خود واقعیم خود خودم ولی بازم به همون نتیجه ای رسیدم که تو موقع فکر کردن به هیچ رسیدی …
    با متن هات حس همزاد پنداری عجیبی دارم واقعا متن هات ارزش چندین بار خوندنو داره برام…?

  6. سما

    خیلی از جاهای نوشتت حرفای دلم رو زدی…من خودم دیگه تو رویاپردازی حد و مرز نمیشناسم و راستش اصلن تو رویاهام خودم نیستم…یعنی جرأت اینو ندارم که به عنوان خود واقعیم تو تصوراتم حضور پیدا کنم…بخش اعظم روزمرگی هام تو همون دنیای خیالی میگذره و این باعث میشه که من از دنیای واقعی غافل بمونم و درجا بزنم ، درحالی که درهمون لحظه تو دنیای خیالیم دارم قله های موفقیت رو فتح میکنم…بعضی وقتا احساس میکنم که برام تبدیل شده به یه بیماری…احساس میکنم که من خودم رو فراموش کردم
    علایقمو…نیازهامو…و حتی جسم و فکرمو…
    آخرین باری که این حرفارو به یکی تعریف کردم بشدت مسخرم کرد…بعدِ این قضیه من تو تصوراتم همین مسخره شدنم رو به یه نفر دیگه تعریف کردم!!!!!
    بعدِ اینکه بخودم اومدم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم:]]]
    ولی دیگه افکارم نیاز به استراحت طولانی مدت دارن…اونقدری از این دنیای مجازی و فکر کردن بهش و تصور کردن لحظه به لحظش خسته شدم که…بیچاره ماهیچه های مغزم…اونا دیگه میتونن تو مسابقات پرورش اندام شرکت کنن!
    .
    واقعا از نوشتت لذت بردم

  7. Gata

    شاید باورتون نشه ولی منم همینطوری ام از یه چیز کوچیک صدتا چیز برای خودم میسازم اونا رو تجزیه میکنم بحث میکنم در موردشون با خودم، رویا پردازیم به شکلیه انگار دارم داخلش زندگی میکنم من حتی لمسش میکنم،وقتی بوی قهوه رو حس میکنم انگار اونو دارم میخورم توی یک هوای بارونی زیر یک شیرونی توی ویلای شمال درحالی که من هیچ تصوری نسبت به شمال ندارم (نرفتم تا الان)،من 3 ساله که این وضعیتو دارم خیلی لذت بخشه ولی هیچی جز یه توهم پوچ نیست واین ادمو عذاب میده.خوشحال میشم از تجربیاتتون برام بگید.

  8. آن شرلی در ۳۳ سالگی

    من رویاپردازی رو دوست دارم ، میخوام با تصورات توی دنیای رویاییم غرق شم و چند ساعتی لذت ببرم اما انظگار ذهنم مثل قبل یاری نمیکنه و این برام ناراحتیه