نامربوط

تشریح مفهوم: آدم های پرده ای

تصویرش رهام نمیکنه. احساس کسی رو دارم که از خوب شیرینی بیدار شده که در بیداری حتی اگر سعی هم میکرد نمیتونست تصورش کنه. احساس کسی رو دارم که به خودش میپیچه، سرش رو محکم روی بالشت فشار میده و پتو رو چنگ میزنه و روی خودش میکشه و با ذره ذره وجودش آرزو میکنه بتونه بخوابه و رویای شیرینشو ادامه بده. تصویری از یک دختر جلوی چشممه، ترکیب پوست سفیدش و شال آبیش مثل یک کوه یخی وسط یک اقیانوس آبی و عمیقه. نگاهش رو دوخته به شخصی و اینقدر با قدرت نگاهش میکنه که انگار بهش میگه، حق نداری بحثتو ادامه ندی، من اینجا روبروت نشستم و دارم بهت گوش میدم، داستانت برام مهمه، دیدگاهت برام مهمه، حست میکنم، و میتونی بهم اعتماد کنی. اون دختر لبخندی داره بُرَنده و نافذ، میتونه با یک لبخندش باعث بشه تمام دنیای اطرافت محو بشه، دنیای درونت بلرزه، چشم هات آروم بگیرن و هر چیز دیگه ای ساده و بی اهمیت بشه. خودش میگفت که با چشم هاش میخنده، و چقدر راست گفته بود. بهش گفته بودم تو یک دختر “پرده ای” هستی و چقدر راست گفته بودم…

مدت هاست دارم با خودم کلنجار میرم که این مطلب رو بنویسم. از اونجایی که تعریف یکجور استاندارد هستش که در ذهنم شکل گرفته باید متغیر های زیادی رو که دخیل هستند و ذهنیت هایی که دارم رو جمع آوری کنم و بخش بخش راجبشون بنویسم و در نهایت به نحوی به هم ربطشون بدم. از اونجایی که این مئسله خیلی سلیقه ای هستش و توضیح و تشریح سلیقه و انتقالش به بقیه سخته، طاقت بیارید.

مادر من الان بین 40 تا 45 سال سنشه. ساعت ها دراز میکشه به پهلو، کف پای بالاییشو میچسبونه به زمین و پای پایینیشو با دست میچرخونه و تکیش میده به پای دیگش، طوری که پاش از زانو پیچیده و کَفِش به سمت بالاست. تلفن کنار دستشه، تمام عمرم که مادرم رو میشناسم همیشه اطرفش تلفن هست. روزنامه ای رو پخش میکنه جلوی خودش و شروع میکنه به ورق زدن. تماس میگیره با دیگران، مهم یا غیر مهم. میدونم که تمام وقت هایی که صداش به گوشم میرسه اصلا برام خوشایند نیست حرفاش. حس التماس رو توی حرفاش حس میکنم و حس ساده لوح بودنش رو. الان که راجبش فکر میکنم خیلی خیلی بیشتر مادرم رو در حال پخش بودن دیدم تا در حال راه رفتن. همیشه مادرم رو حال انتظار دیدم.

از ویژگی هاش اینه مثل مغزی که به یک مانیتور وصل باشه صدای شاکی بودنش ممتده و عذاب آور. مثل صدای چکیدن یک قطره یا تیک تاک ساعت. ساعت ها در روز مشغول سوال پرسیدنه و تمیز کردن گاز. همیشه نگاهش به من یا پدر خانوادست. ما چی نیاز داریم چطور میتونه با محوری مثل رشد دادن یک مرغ مارو پروار کنه. مهم نیست ما چی میخوایم واقعا یا چی میگیم، خیر رسوندن باید پروار کردن باشه. یادمه زمانی که 4 تا بلدرچین داشتم و سعی میکردم غذای خوب بهشون بدم. احتمالا میتونستن با غذای بهتری هم سر کنن ولی اینکه ما برای دور کردن گربه های گشنه اطراف خونمون ازشون اهمیتی قائل نبودیم و میخواستیم پروار ترشون کنیم و اینجوری باعث بشیم بیشتر تخم بذارن. مادرم مشابه همینه، مثل یک روبات که بیدار که میشه میگه: غذا بده! پروار کن! خوراکی خوب پیدا کن! خوراکی با کیفیت پیدا کن!

بقیه چیز ها در نظرش مثل خورشید و کوه هستن. چندبار شده که بگید وای خورشید!؟ محیط خانواده، محیط خونه، احساسی که توی محل جریان داره، خشم ها و نفرت ها و علاقه ها نادیده گرفته میشن. نور نادیده گرفته میشه، چون نادیده گرفته میشه و نچسب بودن ماهی تابه ها اهمیت داده میشن.

مادربزرگم اما (مادر مادرم) اینطور نیست. رادیو اکتیو به معنای واقعی. به همون اندازه برای من مضر و به همون اندازه پر جنب و جوش.

تمام این داستان از زمانی شروع میشه که روزی مادربزرگم مهمون ما بود. اومد داخل سلام و احوالپرسی کرد و نشست. مادرم شروع کرد به حرف های همیشگی که به نظر من اشتیاقی مبنی بر اینکه “من میدونم، من هم مثل شما هستم، من هم مهم هستم” داخلشون هست. مادر بزرگم با بی دقتی گوش میداد. بی دقتی که عمدی نیست و توی خانواده جریان داره و میشه شباهتش رو در دایی کوچیکم دید. بلند شد، لباسشو مرتب کرد و با قدرت رفت سمت پرده های خونه، پرده رو جمع کرد و بست. نور پاشید وسط اتاق. لبخند کودکانه ای روی صورت مادربزرگم افتاد و گفت: این چی وضعیه درست کردی حمیده! مو اگه به خودوم بود هیچوقت اصلا بَرَ خانَم پرده نِمِذاشتُم.

وقتی راجب مادر بزرگم حرف میزنیم یعنی کسی که پنج تا بچه داره و زمانی که با بچه آخرش حامله بوده یک موتوری به شوهرش میزنه و میره و شوهرش فوت میکنه. به تنهایی پنج بچه رو بزرگ میکنه. در روز دو یه سه روضه رو میره، همیشه چادرش رو سفت گرفته و در هفته بین چهار تا هفت بار میره حرم. سرشار از تفکرات سنتی و مذهبیه، به قدری که گاهی اوقات تحملش برای مذهبی ترین بچه هاش سخت میشه. ولی زندست. زنده تر از مادرم، دخترش. به گل و گیاه علاقه ای فعال داره و هیچ موقع آروم نمیگیره. روابطش با بچه ها خوبه و شر ترین بچه های خانواده دوستش دارن و همه چیز رو درست مدیریت میکنه.

از ثانیه ای که اون روز پرده خونه مارو جمع کرد و من نگاهی به اون، نگاهی به مادرم و نگاهی به پنجره و نور داخلش افتاد این خاطره ای شد که در اعماق وجودم جایی رو به خودش اختصاص داد و تا زنده ام سر جاش میمونه. مفهومی برام ایجاد شده که اسمش رو گذاشتم آدم های پرده ای و با اینکه طبق معیار های الانم مادربزرگم خیلی معیار های یک پرده ای واقعی رو نداره ولی برای من آغاز کننده این ایده بود.

جنگل های شمال کشور رو در نظر بگیرید. فکر کنید به منطقه از راه رسیدید که دو طرفتون سبز سبزه. تا چشم کار میکنه درخته دیگه در انبوه درخت ها ماشین و مغازه ای دیده نمیشه. فقط بوی رهایی به مشام میرسه. از یک بریدگی که سمت چپتون قرار داره میرونید به اون سمت جاده. حدود دویست متر که میرید جلو تر در انبوه درخت های سمت راست، راهی تنگ و باریک میبینید که فقط به اندازه یک ماشین راه داره و با دیدن زمین میبینید که خیلی ماشین ها نبودن که از این مسیر عبور کردن. تقریبا سیصد چهارصد متر جلوتر این راه شروع میکنه به کج شدن و شما انتهاش رو نمیتونید ببینید. از ماشین پیاده میشید چند قدم میرید جلوتر و چشمتون به هیچ بنی بشری نمی افته. می چرخید سمت ماشین و دختر شال آبی رو میبینید و لبخند خارق العادش بهتون میگه “چی برای از دست دادن هست؟”. بر میگردید میشینید توی ماشین و درب رو میبندید. و صدای در تنها چیزیه که شنیده میشه و حرفی زده نمیشه. همه چیز پیش از این تعریف شده. برمیگردید نگاهش میکنید با سر کج کردن احمقانه و کودکانتون بهش میفهمونید: “مثل اینکه قراره این راهو بریم!” ماشینو راه میندازه و میرونه. سرتونو از پنجره بیرون میبرید و نگاه میکنید بیرون رو. چشم میدوزید به سبزی نمناکی که باعث شده سبز ها قوی تر بشن و قهوه ای تنه درخت ها نرم به نظر بیان. همزمان نسیم خنکی رو حس میکنید که موهاتونو پخش و پلا میکنه. شال آبی میخنده و برق دندونای بی نقصش رو میبینید. دست چپش رو از پنجره بیرون برده و دست راستش روی فرمونه. میبینید ناخن های قوی و تحسن بر انگیزش رو. انگار که تکامل انسان و سازگاریش در طبیعت به حد اعلای خودش رسیده و طبیعت به خودش گفته: “خب، حالا چطوره روی شگفت انگیز شدن ظاهر تمرکز کنم” و نتیجش شده چیزی که میبینید. میرونه و راه رو ادامه میدید تا میرسید به یک پل. سمت راست پل یک درخت بزرگه و با شاخ و برگ هایی که تمام سطح پل و بخشی از رودخانه زیر پل رو پوشش میده. رودخانه خروشان خروشان جریان داره و صداش الان صداییه که صدا های درونی رو خفه میکنه و فقط میتونید صدارو با پرده گوشتون لمس کنید. انگار امواج صدای رودخانه جلوی درومدن صدا رو از دهن شما گرفتن. هرچی میخواید حرف بزنید صداتون هل داده میشه داخل. بر میگردید سمت شال آبی. میبینید تا کمر از پنجره ماشین رفته بیرون و دوتا دستشو گذاشته روی شقف ماشین و سرشو گذاشته روی دستش. چشم هاش رو بسته و فقط گوش میده. آروم دستتونو به صورتش نزدیک میکنید و پشت انگشت اشاره و وسطیتون رو گونه سردش میکشید و چشماشو باز میکنه، جادوی تو چشماش همیشه همینطوره. هربار که چشم های باز میشه هلتون میده عقب از شدت نگاه درخشانش. سرتونو تکون میدید: “بریم؟” بازتاب شیرینی بهتون نشون میده و میرید.

از اینجای مسیر انگار که راه رو عده ای ساختن. پیچ و تاب راه دیده میشه. بعد از چند متر رانندگی بیشتر دیگه نه پشت سرتون دیده میشه و نه ادامه راهتون. مِه! مه همه جارو گرفته. هیچی دیده نمیشه. صدای ماشین و صدای موزیک:

The smile on my lips is a sign that I don’t hear you leaving me
And I don’t hear my own soul scream

برای کیلومتر ها هیچ چیز دیده نمیشه. هیچ حرفی زده نمیشه. فقط مسیر، مسیری که هیچکدوم نمیدونید به کجا داره میره. برای گم شده های خود خواسته آینده ای ناپیدا با شال آبی ها ترسی درش نیست. بعد از بیست دقیقه رانندگی بیشتر کم کم از شیب به سمت بالا کم میشه و با اینکه شیب به سمت بالایی تقریبا یک کیلومتر جلو تر دیده میشه توی مسیر صافی که هستید سمت راست و چپ رو میبینید که در دشت هایی خونه هایی هست چوبی با سقف هایی چوبی تیره تر مثل خونه های توی نقاشی ها که سقف های شیب و تیز دارن. جریان آبی رو میبینید که میاد و میریزه توی یک حوض و صدای این ریختن اون آب توی اون حوض اینقدر بلند و پر انعکاسه که در تمام دشت شنیده میشه. آب از لبه های حوض سرازیره و این همون جریان آبیه که پایین تر خروشش رو دیده بودید. به انتهای دشت میرسید و شیب سمت بالای بعدی و مه دوباره شروع میشه.

ایندفعه مسیر مه آلود به اندازه دفعه قبل طولانی نیست. تمام مسیر نگاهتون روی شال آبی پوش قصه است. میبینید چقدر با اطمینان رانندگی میکنه؟ انگار هزاران بار این مسیر رو اومده و این قوت قلب شماست اینه که تیکه های قلبتون رو کنار هم نگه میداره. هر لحظه ای که نگاهش میکنید و میبینید چطور شالش روی شانش افتاده چطور با حرکت توی مسیر و بادی که از پنجره میخوره بهش برای خودش تکون میخوره و صاحب شال مثل همیشه نگاهتون میکنه و شما بعد سال های هنوز باورتون نمیشه چیزی رو که میبینید. عادت کردنی نیست. هر دفعه خارق العاده تر. هر بار که چشماتون رو میبندید بیشتر از ثانیه قبلش دوست دارید. نفس میکشید که بتونید بیشتر دوستش داشته باشید.

با اشاره سر بهتون میگه جلو رو ببین. می چرخید و روبرو رو میبینید. گویا انتهای مسیره و کم کم باریک تر میشه مسیر تا جایی که ماشین نمیتونه جلو تر بره. شال آبی پیاده میشه و آروم آروم قدم میزنه و جلو میره. چقدر سلیقه کفش خریدنش دوست داشتنیه و راه رفتنش خیره کنندست. پیاده میشی و با قدم های شمارده دنبالش میرید. قبل از انتهای پرتگاه مانند رو زمین نشسته، پاشو دراز کرده و یک پاشو روی اون یکی انداخته و دوتا دستشو عقب تر روی زمین تکیه داده. بهش که میرسید مه کم کم در حال محو شدنه نور خورشید از روبرو داره میدرخشه. روی یک پرتگاه ایستادید. روبرو، سمت راست و سمت چپتون تا صدها متر دره عمیقیه و خورشید دقیقا از روبرو داره همراه با مه های اطرافتون داره پایین میره و بالای آسمون بنفش و اطراف خورشید نارنجی و سرخ میشه. پشت سرتون رو میبینید که ماشینتون در حال محور شدنه و دیگه دیده نمیشه. کنار شال آبیتون میشینید و دستتون چپتون رو میندازید روش کمرش. سرشو میذاره روی شانتون. برای اولین بار در ساعت ها حرفی زده میشه. میگه: دیدی اومدیم؟

تمام این داستان رو برای این نوشتم که کمی به ذهن خودم راهتون بدم و ازتون بخوام تصور کنید در شرایطی هستید که همه چیز محو شده و خودتونید و یک نفر دیگه. هیچ عامل دیگه ای وجود نداره. نه لباس ها و آرایش های جذاب، نه نظرات دیگر آدم ها، نه پول و اموال و نه شرایط اجتماعی با در نظر گرفتن همه اینها، با کی دوست دارید باشید؟ اون یک نفر که بخواید در چنین لحظه نابی کنارش باشید چه ویژگی هایی داره؟ مشخصا نمیشه بگیم دوست دارم با کسی باشم که پوست سبزه ای داشته باشه، با کسی باشم که وضع مالیش خوب باشه، پستان های بزرگی داشته باشه، فوق لیسانس داشته باشه، با کسی باشم که قدش بلند باشه در چنین شرایطی ناب و در حقیقی ترین حالت اون یک نفر رو چطور شرح میدید؟ برای من اون ویژگی با ارزش “پرده ای بودن” اون یک نفره.

پرده ای بودن یک مفهوم سلیقه ای، شخصی و من درآوردی هستش و برمیگرده به تصوراتم از اشخاص ایده آل و میخوام سعی کنم توضیح بدم که این افراد برگزیده از نظر من چه ویژگی های دارن. این ویژگی ها عموما یادگرفته شده هستن و هالیوود، کلیشه های اجتماعی، کتاب ها، تجربیات و پردازش های مغزم منبع اون ها هستند.

بهتون گفتم که جرقه این تصورات راجب اشخاص ایده آل از کجا شروع شده. از افرادی که پرده های خونه رو کنار میزنن و میذارن که نور بیاد داخل. این آدم ها وقتی ناراحتن پرده هارو میبندن و دوست دارن خودشونو محبوس کنند ولی این فرق داره با افرادی که کلا پرده هارو باز یا بسته نمیکنند. مسئله راجب رسیدن به نتایج و ساخته شدن هستش. بنابرین، قانون اول: افراد پرده ای ساخته شده هستند و کسی از ابتدا یک پرده ای نبوده.

آدم های پرده ای افرادی هستند که تغییراتشون درونیه. در حال تغییر همیشگی هستند. آهسته و پیوسته. یک لحظه ای تاثیر نمیپذیرن تا چند لحظه بعد فراموشش کنند.

یعنی چی؟ بذارید براتون یک مثال بزنم. مدتی قبل پدرم مسافرت بود و معمولا نبودنش باعث میشه من تلاش های احمقانه امیدوارانه انسانی داشته باشم برای اینکه با مادرم حرف های منطقی بزنیم. حساسیت خیلی زیادی روی گاز و تمیز کردنش داره. ازش پرسیدم چرا اینطوره؟ گفت خونه یک زن باید همیشه تمیز باشه، ممکنه مهمون بیاد! بنابرین براش یک تور سیاحتی زیارتی گذاشتم دور تا دور خونه. بهش دیوار هارو نشون دادم، فرش ها، مبل ها، تخت ها، درب ها، کمد ها و محتویاتشون، حمام و دستشویی رو نشون دادم و کمی از ایراداتشونو گفتم کهحدود 30 مورد بود. سعی کردم بهش بگم که مسائل بزرگتری هم هست که نادیده گرفته میشن و وقت صرف ساییدن گاز میشه. بهش توضیح دادم که وضعیت روحی موجود در خانواده رو میتونه عوض کنه و همیشه به خودش رجوع کنه و چطور میتونه با شروع تغییر از خودش باعث تغییر خانواده بشه. بهش گفتم وقتی میبینی بابا رفتاراش خسته کنندست شاید بهتر باشه بجای غر زدن از چارم زنانه ای که داری استفاده کنی و زمان بندی بهتری داشته باشی. شروع کرد و دستمال کشید روی میز تلوزیون رو و گلدون کنار تلوزیون رو جابجا کرد. اونجا بود که فهمیدم اشتباه بوده انرژی که صرف کردم. تغییرات لجظه ای خارجی. میتونی راجب اعتقادات فاشیستی بهش بگی و در کمتر از 2 ساعت باعث بشی یک فاشیست خوب بشه و فرمشو پر کنه.

بهش گفتم سعی کنه برای سه روز هیچ کاری مرتبط با چیزایی که بهش گفتم نکنه و فقط فکر کنه راجب وضعیت و موجود و اینکه چطور میتونه تغییر رو از درون خودش شروع کنه. ازش خواهش کردم که برنامه ای برای آینده در نظر بگیره. نتیجه این شد این دفعه که بابا از سفر اومد با غرغر های مستقیم روبرو شد و بهش گفتم زمانبندیت و روشت اشتباهه و این کار رو نکن گفت حرف نزن و به غر زدن ادامه داد! پدر که شاکی شده بود بازتاب نشون داد و مامان گفت: صدرا با من حرف زده، باید درست بشی!

افراد پرده ای در حال تغییر و بهبود هستند ولی تغییراتشون از درون شروع میشه و نه صرفا تاثیرات خارجی یهویی.

پرده ای ها زنده هستند. اونا زنده ترین نوع افراد هستند. اون ها افرادی هستند که میشه ازشون توقع داشت بهت بگن: من امشب زود میخوابم که فردا بتونم صبح زود توی حیاط صبحانه بخورم. اون ها افرادی هستند که صدای پرنده هارو دوست دارن. غم هاشون هم زندست. لبخند هایی زنده دارن، نگاه هایی زنده دارن. راحت گریه میکنن و از ته دل میخندن. اون ها راجب مشکلاتشون و چالش هاشون و احساساتشون حرف میزنن. اون ها از نظر دادن نمیترسن.

کار ساده موسیقی گوش دادن رو در نظر بگیرید. افراد پرده ای توی موزیک گوش دادن هاشون مشخصن. آهنگ های عموما معنی دار و دارای ساز رو گوش میدن. آهنگ هایی رو گوش میدن که میشه با متنش ارتباط برقرار کرد. به نظر من کسایی که آهنگ هایی شامل “چرا من رو گذاشتی و رفتی”، “عشقم الهی فدات بشم” یا آهنگ هایی که فقط شامل گوبس گوبس هستند رو گوش میدن عموما پرده ای نیستند.

یا مثلا لباس پوشیدن ها. میدونید زنده بودن جلوگیری میکنه ازینکه آدم های پرده ای یکنواخت باشن، از یک الگو خاص پیروی کنند و هر روز یک نوع لباس بپوشن. معمولا کسانی که همیشه لباس هایی مثل مانتو های مشکی میپوشن یا پرده ای نیستن، یا دارن بر علیه زندگی درونشون میجنگن و یا اگر با دقت نگاه کنید ظرافت هایی رو میبینید که لو میدشون. مثلا یک گل سر ظریف، مثل یک عطر جدید یا رنگ مویی جدید. حتی اگر اجتماع یا دین جلوی این رو بگیره که جوری که دوست دارن باشند، موقع آزادی نشون میدن که چقدر متنفرن ازینکه بهشون گفته بشه چطور باید دیده بشن. پرده ای ها زیبایی های این دنیا و زیبا کننده محیط ها هستند. با لباس های گل گلی، لباس هایی با رنگ های سیر، رنگ های روشن و ملایم، جین و کتون هاشون. چقدر جالبه وقتی پرده ای هارو کنار هم میبینی و تفاوت هاشون رو میبینی که مثل یک اجتماع از قشنگی ها هستند با سلیقه های مختص به خودشون و جادوی زندگی مشترکشون. بعضی از پرده ای هایی که میشناسم سبک لباس پوشیدن های مخصوص خودشون رو دارن، مثل یک امضا. بعضیا همیشه آبی و جین میپوشن و مو های آبی دارن، بعضی ها پانچو پوش هستن و مو های خرمایی دوست دارن و یه عده عاشق هندوانه هستن، بعضیا سبز دوست دارن، بعضیا همیشه یک نشونه از طبیعت دارند. بعضیا امضاشون مشکی بودن ناخن ها و موهاشون و قرمزی لب هاشونه. خیلی حقیقت لطیفی هستش که اگر صد ها پرده ای رو کنار هم بذاری باز هم هر کدوم توی نوع ظاهرشون امضا های خودشون رو حفظ میکنن ولی اگر یک پرده ای رو با یک تازه به دوران رسیده کنار هم بذاری، همیشه میتونی بفهمی کدوم کدومه. و از اینها هم جالب تر اینکه اگر همین الان پول کافی داشتید که هرچیزی که میخواید بخرید و میرفتید لباس ها و کفش و آرایش و مواد لازم رو میخریدید و استفاده میکردید احتمالا باز هم نمیتونستید یک پرده ای باشید، باید بهش رسید، باید ساختش. چقدر زیادن پولدار هایی که زندگی نمیکنن و زنده نیستن و پول دارن و هر روز میبینیمشون.

چند روز پیش جلسه ای داشتیم و کسی که قرار بود به ما ارائه بده طرحشو اومد و ارائه داد. یک لپتاپ گرون قیمت اپل داشت و یک گوشی اپل گرون قیمت هم دستش بود. بعد از ارائه که مشغول صحبت بودیم میدیدم که چطور ذره ذره گوشی رو تمیز میکنه و آروم لپتاپ رو میذاره توش کیفش و کارش که تموم میشه به بحث برمیگرده و چطور با نگاهش توجه خاصشو به ابزار هاش نشون میده. پرده ای ها شاید ابزاری رو دوست داشته باشن ولی میدونن ابزار ها جادوی زندگی رو ندارن و فقط ابزار هستند، نیازی ندارن با وسایل خاصی مثل دوربین عکاسی، ماشین، لپتاپ، یا هر چیز دیگه ای از خودشون عکس بگیرن و بعد هرکس که درک کافی داره ببینه که دروبین رو اشتباه گرفته طرف یا کتاب رو برعکس گرفته. برای همینه که پرده ای ها خورشید حیاط بخش رو دوست دارن، جریان آب رو دوست دارن، گیاهان رو دوست دارن و عاشق حیواناتن – بعضیا سگ، بعضیا پرنده ها، بعضیا گربه ها، بعضیا خزنده ها و کلی سلیقه های دیگه – و از همه مهم تر عاشق آدم هان و هر آدمی رو دارای پتانسیلی برای زنده بودن میبینن. در نگاه پرده ای ها آدم های تازه سرشار از داستان ها و زندگی هستند و اون آدم ها رفته رفته نشون میدن که آیا اینطور بودن یا نه.

آدم های پرده ای اهل پز دادن نیستن چون طبق تعریف همه چیز به درونشون برمیگرده. همه چیز راحب اینه راضی باشن از شخصیتی هایی که برای خودشون ساختن و این رشدی که داشتن. آدم های پرده ای نیاز ندارن که به دیگران ثابت کنند ازشون بهترن. وقتی راجب جایی که رفتن، چیزی که خوردن، تجربه ای که بدست آوردن و چیزی که خریدن براتون تعریف میکنن میتونید مطمئن باشید سعی نمیکنن که برتر بودن خودشون رو ثابت کنند بلکه میخوان خوشحالیشون رو با شما قسمت کرده باشن.

غر زدن های این آدم ها کمتر جلوه خارجی داره و بیشتر غر زدن هاشون داخلیه و شکایت هاشون به خودشون برمیگرده. به این که چرا راجب چیزی درس نگرفتم، چرا وقتی میتونستم کسی رو خوشحال کنم نکردم، چرا نتونستم تغییری باشم که میخوام در جهان ببینم، چرا در شرایطی که قرار گرفته بودم تصمیم بهتری نگرفتم؟ همه این ها نسبت به خودشونه و این یکی از اون عواملی هستش باعث بهبود همیشگیشون میشه ولی نباید فراموش کنیم که همینه که باعث میشه گاهی شکننده باشن و خودشون رو به اندازه افراد دیگه دوست نداشته باشن.

اطرافم پر شده از افرادی که مایع هستند. یعنی شکلی از خودشون ندارند. هرکاری که اطرافشون ببینن که پر طرفداره انجامش میدن. سبک عکس هاشون عوض میشه، سبک متن هاشون عوض میشه، حرف زدن هاشون عوض میشه، حتی اعتقاداتشون عوض میشه. گاهی چندین بار در روز. آدم هایی که در دیگران تعریف میشن. از خودشون وجود کافی رو ندارن  اگر کسی اطرافشون نباشه که خودشونو شبیهشون نکنن، میمیرن. آدم های پرده ای اما با اینکه همیشه تردید و سوال دارن و هیچوقت همیشه صد درصد یقین ندارن به خودشون و کاراشون (اگر صد درصد یقین وجود داشت کسی دنبال بهبود نبود) برای معنی داشتن، برای وجود داشتن و برای زیبایی هاشون نیاز به قالب هایی ندارن که خودشون رو در اونها جا بدن و شکل اونها رو بگیرن. اینقدر پر شاخه و برگ هستند که هیچوقت نمیشه در قالبی جا بشن. تعریفشون در یک چهارچوب محدود جا نمیشه و برای همینه که اغلب خودشون رو در عنوان های درسی و شغلی و اجتماعی خلاصه نمیکنن بلکه به خودشون لقب هایی مثل رویاپرداز، جنگجو، تلاش گر و آدم میدن. وقتی دو نفر با هم هستند که یکی یا دوتاشون پرده ای هستن و کم کم میبینیم که رفتاراشون شکل هم شده به این دلیل نیست که برای خودشیرینی و محبوب تر شدن تغییر کنن بلکه با هم آمیخته و ساخته شدن.

من اعتقادی به این که میگن آدم باید “اصالت” داشته باشه ندارم. بلکه فکر میکنم آدم باید حاصل پخته شدن ها، درس گرفتن ها و تجربیات و درد ها و لذت هاش باشه. شما میتونید استایل پرده ای هارو تقلید کنید ولی دیر یا زود تا شرایط سخت میشه به خود واقعیتون برمیگردید. یک پرده ای، واقعی ترین آدمی هستش که میتونید ببینید. به شما از تفکرات و احساساتش میگه. سعی میکنه تجربه کنه، تجربیات دیگران رو بخونه و بپرسه. این یکی از دلایلی هستش که پرده ای هارو میتونید بیشتر از هر جایی در بین طرفداران کتاب ببینید. یک پرده ای از مسن تر ها سوال میپرسه و بودن کنارشون عذاب آور نیست براش. اگر یدونشون رو توی خیابون ببینی و ازشون آدرس بپرسی اینطوری شروع میکنن که: “اوممم… فکر کنم باید مسیر این طرفی باشه ولی بهتره از کسی که مطمئن تره بپرسید.” و اگر ازتون آدرس بپرسن بعدش بهتون میگن: “ممنون!، من به اون سمت میرم اگر دوست دارین میتونم برسونمتون.” پرده ای ها بیشتر از بقیه میدونن چی دوست دارن، چی میخوان و چه چیز هایی براشون اولویت داره. این باعث میشه اگر با یکیشون در رابطه باشید و بتونید مثلشون فکر کنید بهترین رابطه های دنیارو خواهید داشت. هرچند که حالت ایده آل اینه که پرده ای ها با هم باشند.

اون ها راحت دوست دارن. آدم های دیگه رو، زندگی رو، حیوانات و گیاهان رو. اون ها تکیه میکنند، اعتماد میکنند. اون ها باور دارند که زندگی که دارن با ارزشه پس با کینه داشتن خرابش نمی کنن و فقط خودشون رو از افراد سمی دور نگه میدارن. اگر از شما خوششون بیاد و رابطه ای شکل بگیره، با تمام آزادیشون وفادارن و متعهد. راحب حسشون حرف میزنن و برای حسشون علت پیدا میکنن و هیچوقت با خودشون نمی گن “نه، اگر حسمو بگم طرف مقابل پررو میشه”. سفت و سخت دوست دارن اگر رابطه هاشون بدون دلیل تموم بشه بیشتر از بقیه آسیب میبینن بخاطر دوست داشتن هاشون و اگر از یکیشون خوشتون بیاد و این یک طرفه باشه، با همون محبت و صمیمیت همیشگی باهاون برخورد میکنن. بهتون میگن “من خیلی خوشحالم که چنین حسی به من داری ولی این حس رو من ندارم” و این باعث میشه حتی بیشتر از قبل دوستشون داشته باشید.

صرفا دنبال غذا خوردن و سیر شدن نیستند، صرفا دنبال سیگار کشیدن و رفع خماری نیکوتین نیستند. صرفا دنبال رفع تشنگی نیستن. صرفا دنبال طی کردن مسیر ها نیستند. اون ها برای هر چیزی داستانی دارن. همه چیز رو به ظریف ترین حالت انجام میدن. غذا خوردن دیگه براشون فقط سیر کردن شکم نیست، نشون دادن زیبایی و ارزش های زندگیه و محل بحث چک و بدهی نیست. سیگار کشیدنشون مثل یک نقش بازی کردن با دقت خاصی برای نشون دادن احساسات استفاده میشه. ریختن آب از پارچ توی لیوان یک رقصه. طی کردن یک مسیر اصل ماجراست و ماجرا از جای خاصی شروع نمیشه.

رفاقت هاشون فقط این نیست که یک خالکوبی زندانی داشته باشن که نوشته باشه “خراب رفاقت”. میدونن دوستاشون چی دوست دارن. برای دوستانشون بی دلیل هدیه میخرن، چیزی درست میکنن، رنگ آبی میزنن به در و دیوار. سعی میکنند به دوستاشون در زندگی هاشون کمک کنند. با اون ها صادق هستند و براشون ارزش قائلند ولی در انتها ترسی از بریدن افراد اشتباه و ناسالم از زندگی هاشون ندارند.

وقتی رفاقتشون با یکی تموم میشه دنبال پر کردن خلع با آدم هایی که خودشون هم میدونن افراد مناسبی نیستند، نیستد.

پرده ای های واقعی از قواعد کلی دل خوشی ندارن. مثلا هیچوقت یکیشون نمیگه: “همه پسرا اینطوری هستن و دوست ندارم با هیچ پسری هیچوقت حرف بزنم”، نمیگن “آدم نباید خودش و تفکرات و احساساتشو به بقیه نشون بده”.

من اما، در میان همه این تفکرات، تازه با این مفهوم و این افراد آشنا شدم. خودم را یک پرده ای نمیدونم و صرفا یک گزارشگرم یا اگر همه این ها خیلی غیر واقعیه، یک مخترعم که آدم های ایده آل رو در سرم اختراع کردم و اونارو کنار هم گذاشتم در یک دسته بندی. من در خانواده ای بی هدف، و نا مطمئن و پر فراز و نشیب بزرگ شدم و میشم و آدم های پرده ای که از درون آروم هستند و انگار همه چیز براشون از قبل حل شدست برام با کیفیت ترین ها و جذاب ترین ها هستند.

در تمام عمرم آدم هایی رو تحسین کردم که تونستن با خودشون صادق باشن، به خودشون نگاه کنند و خودشونو نقد کنند، توی فداکاری های گذشته از خودشون بت نساختن و میدونی که اگر دنیا خراب بشه باز هم میتونی روی این آدم ها حساب کنی که خودشون باشن. افرادی که حتی اگر بخوان نمیتونن جوری که هستند نباشن. افرادی که در اوقات ناراحتی ممکنه بگن “دیگه نمیخوام مهربون باشم” ولی همه میخندن و میدونن جادوی زندگی رو نمیشه به این راحتی خاموش کرد.

وقتی که از نظر احساسی جریانی رو در خودم حس میکنم نوشتنم میگیره. وقتی که دلم میگیره یا احساس دلشکستگی میکنم یا وقت هایی که پر از شور و شوق و انگیزه هستم. در اوج احساساتی که چند روز اخیر حس میکردم و فشار زیادی که روم بود فکر می کردم با نوشتن آروم میشم، نتونستم بنویسم. تقریبا 4 روز میشه موقع کار، توی مسیر ها، سر سفره، موقع تنهایی، وبگردی، موقع انتظار برای گرم شدن دستگاه اسپرسو ساز ارزونم – که 2 سالی از عمرش گذشته – و هر موقعی که فکرش رو بکنید فکر میکردم و یادداشت میکردم که شاید بتونم مطلب نسبتا کاملی بنویسم که حداقل خودم از خودم رضایت داشته باشم و رفته رفته تکمیلش کنم تا شاید یک روز چیزی بشه که میخوام. اضافه میکنم الان شده 10 روز.

به نظرم پرده ای بودن تمام و کمال وجود نداره و دیدن رفتار ها و شنیدن حرف های بیشتری از یک نفر میتونه باعث بشه توی ذهنتون یک سری افراد وارد طبقات جدیدی در دسته بندی پرده ای ها بشند. یادتونه داستانی رو که بالاتر راجب شخصیت شال آبی تعریف کردم؟ پرده ای ها تنها کسایی هستند که ارزش داره عمرتون رو براشون صرف کنید و براشون بمیرید، اون ها گوهر های با ارزش این دنیا هستن. آدم هایی که خیر رو برای بقیه میخوان و فراری اند از آزار دیدن و آزار دادن.

توی کتاب قمارباز از داستایوفسکی. شخصیت اصلی داستان به دختر محبوبش میگه که اگر بگی همین الان از این دره برات پایین میپرم و با خوشحالی خودمو راحت میکُشم. پرده ای ها، اون هایی هستند که ارزش داره براشون خودتون رو از دره ای پایین پرت کنید و اون هایی هستند که وقتی چنین حرفی بهشون میزنین بهتون نمیگن “برو بابا اوسکول” و جوابشون چیزی شبیه اینه که “زنده ارزشت بیشتره”. چقدر از افرادی که میشناسید چنین با ارزش هستن؟ چقدرشون رو هر روز باهاشون زندگی میکنید و چقدرشون رو عاشقانه دوست دارید؟ آیا کسی که ازش خوشتون میاد ارزش اینو داره که براش از دره ای پایین بپرید یا اونقدر دوستتون داره که براتون از دره بپره پایین؟ یک پرده ای واقعی اگر دوستتون داشته براتون بار ها از دره به پایین میپره.

نهایت اینکه، نوع اطرافیانمون به ما جهت میده و کم کم شباهت هایی پیدا میشه. چقدر از اطرافیانمون اون شال آبی هایی هستن که موقع حرف زدنمون تو چشممون خیره میشن و حقیقت هارو ازمون میکشن بیرون؟ چقدرشون از کسایی که انتخاب کردیم عمر با ارزشمونو باهاشون بگذرونیم رو بهمون میگن “آره منم نظرم همینه” یا میگن، “راستش من فکر میکنم ممکنه اینطور نباشه”؟

راستی! به نظر شما خودتون چقدر “پرده ای” هستید؟

دیدگاه شما چیه؟

ممنون میشم دیدگاهتون رو مثبت یا منفی با من و بقیه به اشتراک بذارید 😊

دیدگاه ها

  1. هپی نس

    تو فوق العاده ای پسر. همیشه بنویس..‌بازم بنویس..‌زیاد بنویس.
    چه ذهن خلاقی
    آفرین!

  2. ناشناس

    این آدمها توی زندگی هر کسی ی اسمی دارن
    منتها شاید همه ، ی مادربزرگی نداشتن که پرده رو بزنه بالا تا اسمشون بشه پرده ای .
    یکی مامان بزرگش داشته پشمک درس میکرده ،قهرمان داستانه شده پشمکی .
    ی مامان بزرگ توی ی دعوای خونوادگی به شوهرش گفته خیلی خری ،طرف شده خرکی .
    یکی داشته به گربه غذا میداده و نوه ی مخترعش ،اسم آدم خوبای زندگیشو گذاشته گربه ای .
    اما همشون تقریبا شکل همن .با هیچ خط کشی نمیشه اندازشونو گرفت .
    و مهمترین ویژگی همشون اینه که خودشونن و ادای کسیو در نمیارن .
    روش هاو راهکارهای خودشونو دارن و هربار دیدنشون مث دیدن ی شهر گمشدس ،پر از چیزهای تازه هستند و هیچ وقت رنگ تکرار نمیگیرند .
    مرسی از تصویر باحالی که ارائه کردی .
    دوستدارت
    عمو کامبیز ?

  3. اسحاق

    قبل از هرچیز خواستم بگم اتفاقاً من اون فضاسازی که در مورد شال آبی کردی رو نمیتونم مثلاً با یکی تصور کنم که چاقه یا مثلاً پوستش تیره ست یا مثلاً اپیلاسیون نکرده. بر عکس من شاید اون لحظه کسی رو تصور کنم که تا حالا ندیدم و همه خوبی هایی رو که قطعاً من لایقش نیستم رو داره و در عین حال منو دوس داره.
    قبل از هرچیز باید ستایشت کنم که با این سن و سال اینقدر رها و آزاد و با ظرافت مینویسی، برای من که میگن خوب حرف میزنی، هنوز “نوشتن” خیلی سخته یا حداقل به خوبی گفتنم نیست.
    به جرأت میتونم بگم تا حالا هیچ آدم کاملاً پرده ای ندیدم. من همیشه میگم که بعضی چیزها فقط رو کاغذ یا تو خیال باهم جمع میشن و هیچ گاه در واقعیت باهم جمع نمیشن. تو این متن من نتونستم یه مورد از ویژگی های پرده ای ها رو پیدا کنم که دوس نداشته باشم که منم اونطوری باشم. اینطور ایده آل توصیف کردن یه شخصیت منو یاد دیدگاه صلب آخوندا میندازه. به نظر من ایده آل گرایی کار خیلی راحتیه، این واقع بینیه که کار بسیار سختیه. ببین بذار یه مثال بزنم: مثلاً ممن کسی هستم که خیلی به متن و شعر یه ترانه اهمیت میدم. وقتی خوب فکر کردم دیدم به طرز عجیبی اغلب آهنگ هایی که گوش میدادم و یا خیلی دوس دارم گوش بدم، فاز غمشون زیاده یا حداقل شاد نیستن. این به مرور منو افسرده کرده یا مثلاً چون زیاد به مفهوم اهمیت میدم، خیلی سخت گیر شدم و به اصطلاح خودم “آگاهی های فرا ظرفیتی” پیدا کردم که باعث شده دیگه از مسائل کوچیک لذت نبرم یا نتونم راحت احساسمو بیان کنم، چون میبینم که ظرفیت پذیرشش در فرد مقابل نیست. میبینی؟ همینجا من از یه ویژگی پرده ای به یه ویژگی ضد پرده ای رسیدم که میشه یه جور تضاد. یه بار برنامه شوک رو میدیدم یه کارشناس آورده بود که بعد از اینکه چنتا کلیپ و مصاحبه نشون داد ازش نظر خواستن، گفت: “من با دیدن برنامه شوک اصلاً شوک زده نشدم و کاملاً میدونستم که همینا رو میخوایید نشون بدید. شما یه ناهنجاری رو (مثل اعتیاد) اینقدر تاریک و سیاه کردید که اون کسی که درگیرش نیست اینقدر خودشو دور میبینه که هرگز خطرشو احساس نمیکنه و براش بی اهمیته و اونی که درش قرار داره اینقدر ناامید میشه که دیگه هرگز فکر رهایی هم به سرش نمیزنه”.
    من هم با این نظر رو اینجوری تفسیر میکنم که شخصیتی رو تو ذهنمون برای خودمون یا دیگران نسازیم که رسیدن بهش تقریباً محال باشه.
    ببخشید که طولانی شد

  4. هاشوم

    اگه روزی کارگردان بشم قطعا یه فیلم کوتاه از اون داستان شال آبی میسازم…

  5. جلیل

    سلام صدرا
    یک کلمه را تفسیر کردی!

    پرده ای!

    بعضی از قسمت ها داشتید نزدیک می شدید به حس انسانیت!
    حس قریبیه که در درون ماست.
    اگه بگم بهتره تمام این تصورات را دور بریزید، چه می ماند؟ شاید فقط خودت! آشنایی که با کلمات و تفاسیر نمی توانید آن را بیان کنید چون از جنس کلمه نیست.

    خودت را پیدا کن و حس خوب انسان بودن را

    چه خوبه یک نوشته هم در مورد چیزی بنویسی که فقط در مورد زمان حال خودته و گذشته (حافظه) و آینده (خیال) را در آن دخیل نکنید.
    منتظرم خودت و درکت را بخوانم بدون تصویر گذشته و بدون ایده آل پردازی.

    هر گاه خودت (انسان) بودی برایم بنویس.
    سپاس

    1. صدو

      سلام!
      نقل قولی از کتابی دیدم که به نظرم خیلی ساده میتونست پاسخم رو به شما نشون بده:

      وقتی فرد در زندگی واقعی در معرض تهدیدهای متعدد قرار می‌گیرد، باید دست به خلق نوعی زندگی و هستی خیالی بزند، زیرا در این زندگی خیالی می‏‌توانید چیزهایی را مهار کنید که در زندگی واقعی هیچ کنترلی روی‌شان ندارید.
      «شکستن امواج»، کارولین باینبریج، نشرچشمه

  6. حسین

    سلام بر صدرا
    اول این که از یادداشت شما لذت وافر بردیم.
    دوم این که یک فوق بشر فوق العاده رو توصیف کردی که آدم نمی تونه عاشقش نشه.
    سوم این که دمت گرم که اینقدر راحت حرف می زنی و از قضاوت خواننده نمی ترسی، شخصاً به این خاطر و به احترام این رفتار کلاه از سر بر می دارم.
    چهارم هم این که من آدم پرده ای نیستم ولی آدم های پرده ای رو دوست دام. حداقل غلظتم پایینه.
    با تشکر

  7. عمه

    صدرا عمه جون معرکه بود . تو ذهن من دختر شال ابیت رشته کوه البرز بود البرز از زاگرس کوچیکتره اما سرسبزتره و روح زندگی توش جریانش پر شورترو مشهودتره . در مجموع مطلبت خیلی به دل میشینه .

  8. مریم

    ولی ب هر حال متن ات واقعا خیره کننده بود

    اینو بدون تعارف میگم جوری بود ک همه فکرای منو بهم ریخت ی جورایی مغزم الان توش همه چی پخش و پلاس

    صدرا واقعا نمی دونم چی بگم ولی فقط منو مدیون خودت کردی همه کتاب ها و فیلم هایی ک تا امروز دیدم و خوندم ی طرف و متنی که امروز خوندم ی طرف شاید بهترین چیزی بود که ی نفر میتونست بهم بده

    و در آخر اینکه ایمان دارم تو ی نابغه ای و هرکس که بشناستت یا حداقلش متن هاتو خونده باشه با من موافقه …

    فک کنم حس باحالیه که آدم بتونه با تفکراتش و اعتقاداتش آدما رو به چالش بکشه مغزشونو درهم پرهم کنه و اونارو با خودشون روبرو کنه و از این جهت واقعا بهت حسودیم میشه و افتخار میکنم که دوستی به باحالی و باهوشی تو دارم!

  9. صدف

    از تو، یکی کمه توو کل دنیا.
    برو از خودت ده تا کپی بگیر، پخششون کن بین مناطق محروم . محروم از زندگی .

  10. Mahnaz

    Awli va jalebo jazab bood merc az neveshteye zibat ??

  11. معظمی

    سلام صدرا جان
    آفرین به این قدرت کلام و قلم قوی. آفرین.

  12. T

    هیچ دلم نمیخواست ، اما فوق العاده سریع خوندمش .
    حتی گاهی چشمهام از مغزم جلو میزد و باعث میشد خودمو مجبور کنم و دوباره برگردم خط قبلی تا متوجه شم چی نوشته !
    اما حریصانه باید میخوندم ، ولی حیف بود ، عذاب وجدان داشتم و همزمان لذت جدیدی زیر پوستم ترشح میشد . گاهی باعث سرمای شدید و برای چند ثانیه باعث گر گرفتنم میشد . نه که فکر کنی زود تحت تاثیر قرار میگیرم ، شاید عادتمه که نمیتونم در مقابل متنهاییکه مطمئنم پایانش حالم رو نمیگیره خودم رو کنترل کنم . کم پیش اومده ، نه .. واقعا پیش نیومده ، واقعا تابحال این حس رو نتونستم در یک انسان پیدا کنم . موسیقی ، کتاب و البته فیلمها همیشه از همهء آدمها پیشه گرفتن . دلم سوخت که حاصل چندین سال فکر و ده روز نوشتن رو در ده دقیقه خوندم . اما میدونم مدت زیادی قراره بهش فکر کنم .
    حس میکردم اگه همزمان آهنگ My Gift of Silence رو گوش ندم به متن خیانت کردم :)) بعد کامنتاها رو خوندم و نمیدونم چرا من اون احساس شوک و بهم ریختگی بهم دست نداد ، نمیگم اشک نریختم یا نخندیدم . اما سراسر آرامش بود . آرامش و شیطنت و زندگی و فکر و فکر و فکر …

  13. ناشناس

    سلام نوشته ی عالی و بی نظیری بود و خیلی زیاد تاثیر گذار و من تو موقعیتی خوندمش که خیلی به جمله هاش نیاز داشتم و خیلی همزادپنداری کردم با تک تک بخشهای این متن… ازتون ممنونم بابت به اشتراک گذاشتن این نوشته ی خیلی خوبتون